«تو را دوست دارم، همانند ماه که زمین را دوست دارد اما زمین، خورشید را»
"25 ژوئن ساعت 5:00 عصر"
بیحرف به فرد رو به روش که در سکوت درحال طراحی کردن بود، خیره شد.
همه چیز اون براش جالب و زیبا بود. طوری که قلم رو به آرومی روی کاغذ میکشید و هر از گاهی مکث میکرد، موهای بلندش رو که جلوی دیدش رو میگرفتن پشت گوشش میزد، نفس عمیقی میکشید و لبهاش رو غنچه میکرد و بعد از کمی فکر کردن، دوباره کشیدن رو ادامه میداد. همهی اینها براش زیبا و جالب بودن.
قلم رو توی جوهر زد و دوباره روی کاغذ کشید. جوری محوش شده بود که انگار یک الهه رو به روش نشسته نه یک انسان.
لبخندی زد و زیر لب به خودش تشر زد.
«انسان چیه؟ اون رسما یه خداست.»
«چیزی گفتی لیسا؟»
با صدای پسر به خودش اومد و هول کرده گفت:
«ن... نه سرورم.»
جوزف بدون اینکه نگاهش رو از نقاشی زیر دستش بگیره گفت:
«من کاری باهات ندارم میتونی بری.»
میخواست بره؟ قطعا نه. تماشا کردنش از هر چیزی براش بهتر و زیباتر بود. تعظیم کوتاهی کرد و برخلاف میل باطنیاش به سمت در اتاق حرکت کرد اما بین راه متوقف شد.
به سمت شاهزاده برگشت و مردد گفت:
«شاهزاده؟ میتونم نقاشی کشیدنتون رو تماشا کنم؟»
جوزف که توقع چنین حرفی رو نداشت، حرکت دستش رو روی کاغذ متوقف کرد و زیر چشمی به دختری که کمی دورتر ایستاده بود نگاه کرد.
«آره.»
لبخندی زد و با ذوق بچگانهای، دستانش رو نامحسوس و بیصدا به هم کوبید.
کمی جلوتر اومد و گوشهای ایستاد و به پسر خیره شد.
«میتونی بشینی.»
لبخندش پررنگتر شد. روی صندلی نزدیک به شاهزاده نشست و با ذوق بهش خیره شد.
تا اون زمان فقط به خود شاهزاده توجه کرده بود، اما حالا درمورد نقاشی هم کنجکاو شده بود.
کمی گردنکشی کرد تا دید بهتری به کاغذ زیر دست جوزف داشته باشه.
«سرورم، چی دارین میکشین؟»
جوابی بهش نداد، شاید نباید دخالت میکرد. پشیمون لب پایینیاش رو به دندون گرفت و به حالت اولیهاش برگشت.
«نمیدونم.»
متعجب نگاهش رو بین پسر و نقاشی گردوند. یعنی چی که نمیدونست؟
«نمیدونین؟»
جوزف قلم رو کنار کاغذ رها کرد و درحالی که به تصویر رو به روش خیره بود، گفت:
«به طور ناگهانی این تصویر توی ذهنم نقش بست، نمیدونم چیه.»
لیسا بیاختیار از جا بلند شد و به سمت پسر رفت. کنارش ایستاد و کمی طرف نقاشی خم شد تا بهتر بتونه تصویر رو بررسی کنه.
جوزف تک خندهای به حرکت دختر کرد و با لبخند بهش خیره شد.
لیسا اخمی کرد و با لبهای جمع شده سعی کرد بفهمه اون نقاشی چیه.
«فکر کنم... نمیدونم، ولی چرا نورانیه؟ اونها ستاره هستن؟»
به چیزی که شبیه مثلث کشیده بود و لیسا بهش اشاره میکرد نگاهی انداخت و شونهای بالا انداخت.
«نمیدونم، هیچ ایدهای ندارم.»
لیسا صاف ایستاد و با لبخندی گفت:
«هرچی که هست زیباست، دوستش دارم.»
سری از روی تشکر کردن تکون داد و چیزی نگفت.
از لیسا خوشش میاومد، میتونست دوست خوبی براش باشه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Transmogrification|تناسخ
Fanficچنل پلی لیست، ادیتها و اسپویلها: @/TransmogrificationFic جوزف(هیونجین)شاهزادهی فرانسه که چیزهایی دربارهی گذشته و هویت اصلیش رو داره به یاد میاره. از مادری که به طرز وحشیانهای کشته شد، پدری که از وجود فرزندش با خبر نبود و جادوگرهایی که به دنبال...