«به سوی تو می آیم، تو را نجات میدهم اما، کیست که دست یاری به سوی من دراز کند؟!»
"16ژوئیه ساعت 3:41 شب"
با نفسنفس از خواب بیدار شد و مضطرب به اطراف نگاه کرد.
کابوس دیده بود؟ پس چرا انقدر واقعی جلوه میکرد؟
با سرعت پتو رو کنار زد و به سمت پنجره رفت. جلوی پنجره ایستاد و به ماه کامل رو به روش خیره شد.
صدای جیغ توی سرش لحظهای خفه نمیشد و باعث سردردش شده بود.
چشمهاش رو با درد روی هم فشرد و با دستش به شقیقههاش فشار وارد کرد.
سردرد امونش رو بریده بود و اون صدا هر لحظه بلندتر از قبل میشد.
رفتهرفته صدای جیغ طوری به نظر رسید که انگار ازسمت جنگل میاد.
به جنگل پشت درهای کاخ نگاهی انداخت و بعد از چند لحظه، به سمت در اتاقش حرکت کرد.
با باز شدن در، دو سربازی که کنار در ایستاده بودن، متعجب به سمت شاهزاده برگشتن.
یکی از اون دو که نسبت به دیگری هوشیارتر بود و به خواب نرفته بود، گفت:
«اتفاقی افتاده سرورم؟»
بدون اینکه به سربازی که این سوال رو پرسیده بود نگاه کنه، درحالی که به سمت ته راه رو حرکت میکرد، گفت:
«میرم هوا بخورم.»
وقتی متوجهی حضور اون دو سرباز پشت سرش شد، از حرکت ایستاد. سرش رو کج کرد و از روی شانه به سربازها نگاه کرد.
«تنها»
هر دو نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردن و دوباره سر جای قبلیِ خودشون، جلوی در اتاق ایستادن.
راهروی طویل که به راهپلهها ختم میشد رو طی کرد و با عجله، پلهها رو یکی دوتا به پایین رفت.
جلوی در اصلیِ کاخ ایستاد و با فشار نسبتاً آرومی اون رو باز کرد.
از کاخ خارج و وارد باغ سلطنتی شد. هیچ ایدهای نداشت که چطور مخفیانه از کاخ خارج بشه.
درحالی که سعی میکرد توجهی سربازی رو به خودش جلب نکنه، به سمت در باغ رفت.
چطور از دید سربازهای جلوی کاخ پنهان میشد؟
شاید با استفاده از قدرتش میتونست کاری کنه. با اینکه تقریباً هیچ چیز راجع بهشون نمیدونست، اما سعیاش رو میکرد.
«سرورم؟»
با شنیدن صدای آشنایی از حرکت متوقف شد. زیر لب، ناسزایی گفت و به سمت فرد پشت سرش برگشت.
سیبل با ابروهای بالا رفته به شاهزاده نزدیک شد و گفت:
«اینجا چکار میکنی؟»
«خودت اینجا چکار میکنی؟ مگه فرمانده نشدی؟ برو استراحت کن.»
چند ثانیه بیحرف به پسر کلافهی رو به روش نگاه کرد و گفت:
«اگه فرمانده شدم دلیل نمیشه وظایفم رو انجام ندم.»
بیحوصله دستی به صورتش کشید. اگر همین الان نمیرفت قطعا دیوونه میشد. صدای
جیغی که از سمت جنگل میاومد، حالا به زجههای دردناک تبدیل شده بود و اعصاب شاهزاده رو بیشتر از قبل به هم میریخت.
با تردید رو به سرباز جوان، گفت:
«توام میشنوی؟ »
تای ابروش رو بالا داد و با چهرهای گیج به پسر خیره شد.
«چی رو؟»
«صدای جیغ رو.»
متعجب، نگاهی به اطراف کرد و با دقت مشغول گوش کردن شد تا بلکه صدایی بشنوه، اما چیزی نشنید.
سری از روی منفی به طرفین تکون داد.
«نه.»
شاهزاده، کلافهتر از قبل نفسش رو به بیرون فرستاد و به سمت در خروجی حرکت کرد.
سیبل درحالی که پشت سرش راه میرفت، گفت:
«کجا میری؟»
«جنگل.»
تندتر از قبل قدم برداشت و کنار پسر رسید.
«جنگل؟ چرا؟ تنهایی؟ این وقت ش...»
بین حرفهای پسر پرید و گفت:
«یا همین جا بمون و خفه شو و یا همراهم بیا و خفه شو. در هر صورت باید خفه شی!»
چند ثانیه سرجاش ایستاد و حرفهای پسر بزرگتر رو تحلیل و بررسی کرد.
بعد از چند لحظه، تندتر از قبل کنار جوزف حرکت کرد و گفت:
«باشه ولی برای بیرون رفتن از اینجا به من نیاز داری.»
«و چرا چنین فکری میکنی؟»
سیبل، با تکبر سرش رو بالا گرفت و گفت:
«به هر حال تو یه شاهزادهای که هر لحظه توسط مردم جونش در خطره، اونها بدون اجازهی پادشاه نمیذارن تنهایی از اینجا بیرون بری. ولی من میتونم سرشون رو گرم کنم تا تو راحت از اینجا خارج بشی.»

ESTÁS LEYENDO
Transmogrification|تناسخ
Fanficچنل پلی لیست، ادیتها و اسپویلها: @/TransmogrificationFic جوزف(هیونجین)شاهزادهی فرانسه که چیزهایی دربارهی گذشته و هویت اصلیش رو داره به یاد میاره. از مادری که به طرز وحشیانهای کشته شد، پدری که از وجود فرزندش با خبر نبود و جادوگرهایی که به دنبال...