Part8

14 4 0
                                    


«امیدوارم ستاره‌های آسمان روی سرت آوار شوند، زندگی‌ات نابود شود و عذاب بکشی؛ تا بفهمی درد عاشقی چیست!»

"23 ژوئیه ساعت 4:12 عصر"

یک هفته از اون شب کذایی می‌گذشت. جیسو مطمئن بود بلایی به سر خواهر عزیز دردانه‌اش اومده. از تمام خدایان التماس می‌کرد اگر بلایی به سر لیسا اومده، اون مسببش نباشه.
خودش رو بابت بیرون کشیدن دختر از کاخ و آوردنش به جنگل سرزنش می‌کرد، اگر خودش هم قاتل خواهرش می‌بود، زندگی روی سرش آوار می‌شد.
بغض کرده، گوشه‌ای نشسته بود و حرفی نمی‌زد.
تا حد امکان لب به غذا نمی‌زد و توی این یک هفته، به اندازه‌ی ده سال پیر شده بود.
جنی نگاهی حواله‌ی خواهرش، و بعد به غذای دست نخورده‌ی روی میز کرد. این رفتارهای دختر داشت بیش از حد کلافه‌اش می‌کرد.
نفس عمیقی کشید و به سمت میز رفت و رو به روی دختر ایستاد.
انگار که متوجه‌ی حضورش نشده بود، همچنان نگاهش به دیوار مقابلش بود و توی افکارش دست و پا می‌زد.
دختر کوچک‌تر، عصبی ظرف توی دستش رو روی میز مقابل جیسو کوبید و دختر رو از دنیای خیالاتش خارج کرد.
«چه مرگته؟! چرا اینطوری می‌کنی؟ یه هفته‌ست مثل جنازه‌ها یه گوشه افتادی و هیچ کاری نمی‌کنی.»
نیم نگاهی به خواهر کوچک‌ترش کرد و بی‌حوصله، گفت:
«دست از سرم بردار، حوصله ندارم.»
از جا بلند شد و به سمت در کلبه، که کنار دیواری که بهش خیره شده بود قرار داشت، قدم برداشت. میانه‌ی راه، با صدای جنی متوقف شد.
«منم نگران لیسا هستم، منم دلم براش تنگ
شده، منم دارم از درون می‌میرم. اما اگر... اگر...»
نفس عمیقی کشید و بغض ناگهانی‌ای که به سراغش اومده بود رو فرو فرستاد.
«اما اگر بلایی سر لیسا اومده باشه، اون دلش نمی‌خواد ماها رو توی چنین وضعیتی ببینه. پس خواهش می‌کنم بس کن، جیسو.»
اون چه می‌دونست توی ذهن جیسو چی می‌گذره؟
اون چه می‌دونست که دست های بزرگ عذاب وجدان، به طور وحشیانه‌ای به دور گردن دختر بزرگ‌تر حلقه شدن و درحال خفه کردنش هستن.
اون از هیچ چیز خبر نداشت و انتظار داشت که آروم باشه؛ چه احمقانه!
دوست داشت فریاد بزنه، دوست داشت حرف‌هایی که توی قلبش روی هم تلنبار شده بود رو به خواهرش بگه، اما نمی‌تونست. نمی‌خواست دو دختری که فقط اون‌ها
رو توی تمام دنیا داشت، از دست بده.
قطره اشک سمجی که از چشمش سرازیر شده بود رو پاک کرد و به سمت دختر پشت سرش برگشت.
«نشنیدی چی گفتم؟ دست از سرم بردار، بذار راحت باشم.»
جنی، لبخندی به خواهر بزرگ‌ترش زد و گفت:
«جیسویا، اصلا شاید بلایی سرش نیومده باشه.»
پلک‌هاش رو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید.
«از این همه امید واهی خسته نشدی؟»
«تنها چیزیِ که من رو زنده نگه داشته.»
پوزخندی به دخترک زد و گفت:
«و در آخر هم تو رو می‌کشه. امید در حین اینکه سرپات می‌کنه، به طرز بدی تو رو زمین می‌زنه و نابود میکنه. انقدر امید الکی و بی‌خود نداشته باش، احمق!»
جنی، سری تکون داد و با صدای گرفته‌ای لب زد:
«اگر امیدواری باعث می‌شه به این زندگی نکبت‌بار ادامه بدم، باشه من یه احمقم!»
بی‌حوصله، نگاهش رو از دختر کوچک‌تر گرفت. به سمت میز حرکت کرد و دوباره روی صندلی نشست.
کمی شقیقه‌هاش رو ماساژ داد و بعد از چند لحظه، گفت:
«لیسا مرده، هیچ جای نقشه اون رو نشون نداد. وقتی می‌گم امید بی‌جا نداشته باش منظورم اینه.»
جنی هم متقابلا روی صندلی نشست. دست‌هاش رو روی میز گذاشت و کمی به سمت خواهرش خم شد.
«شاید اشتباه...»
«جادو اشتباه نمی‌کنه جنی.»
«اما ممکنه یه نفر با جادو اون رو مخفی کرده باشه، طوری که جادوگر دیگه‌ای نتونه روی نقشه پیداش کنه.»
نفسش رو آه مانند به بیرون فرستاد و سری یه طرفین تکون داد.
جیسو مثل جنی نبود، به خودش امیدواریِ دروغین نمی‌داد. بیشترین احتمالی که وجود داشت مرگ اون دختر بود.
«احتمالش خیلی کمه، ما تو سرزمینی هستیم که هیچکس ما رو نمی‌شناسه و دلیلی هم برای این کار وجود نداره.»
جنی، کلافه نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو روی صورتش قرار داد.
با صدایی که بغض در اون مشهود بود، گفت:
«می‌خوام بدونم چه بلایی سرش اومده، چرا تنهایی به جنگل رفته؟ اون لحظه چقدر ترسیده بوده؟»
هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد چنین چیزی رو قبول کنه و حتی به زبان بیاره، اما بعد از مکثی، ادامه داد:
«جنازه‌اش... کجاست؟!»
بعد از چند دقیقه، با فکری که به ذهنش خطور کرد، دست‌هاش رو از روی صورتش برداشت و گفت:
«گفتی جوزف یه خداست؟»
با حرف ناگهانیِ جنی، نگاهش رو از نقطه‌ی نامعلوم مقابلش گرفت و به دختر داد.
سری از روی تایید تکون داد.
«گفتی قدرت جوزف خیلی زیاده؟»
باز هم فقط سر تکون داد. با پرسیدن این سوال‌ها به چه چیزی می‌خواست برسه؟
«بنظرت وقتش نیست کاری که از اول بخاطرش این همه بدبختی کشیدیم رو شروع کنیم؟ شاید بتونیم با قدرت شاهزاده دوباره لیسا رو به زندگی برگردونیم.»
چرا این فکر به ذهن خودش نرسیده بود؟ ذوق‌زده لبخندی زد اما با یادآوریِ مشکلی که داشتن، لبخندش از بین رفت.
«نمی‌دونم چطور از قدرتش استفاده کنم. باید یکی از اعضای خاندان شین رو پیدا کنیم.»
زیر لب ناسزایی زمزمه کرد و چشم‌هاش رو روی هم فشرد، اما با حرف بعدیِ دختر به سرعت اون‌ها رو باز کرد.
«یه سر به چوسان بزنیم؟»
«چوسان؟»
سری از روی تایید تکون داد.
«آره، ممکنه جناب جانگ چیزی درباره‌شون پیدا کرده باشه. یه وسیله‌ای چیزی که بشه ازش استفاده کرد و روی نقشه پیداشون کرد.»
جیسو، کمی فکر کرد و بعد از چند لحظه گفت:
«چه یونگ چی؟»
«اون همین‌جا می‌مونه، می‌تونه از خودش محافظت کنه.»
انگار بالاخره امیدی پیدا شده بود. دوباره می‌تونست عزیز دلش رو به زندگی برگردونه.

Transmogrification|تناسخTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang