با صدای نالهی ضعیفی هوشیار شد و چشمهاش رو به آرومی باز کرد. طبق چیزی که طی چند روز گذشته تجربه کرده بود نتونست سریعا تشخیص بده کجا و در چه زمانی قرار داره. تاریکی محیط امکان هر تشخیص و حدسی رو ازش میگرفت و تنها چیزی که باعث میشد حواسش کمی جمع بشه بوی قهوهی دلنشینی بود که از فاصلهی نزدیک به مشامش میرسید. اولین پیامی که از مغزش صادر شد، این بود که بکهیون کنارش قرار داره.
این فکر باعث شد بدنش از انقباض خارج بشه و کمی ضربان قلبش پایین بیاد. مهم نبود کجاست. اهمیتی نمیداد هنوز در گذشتهاست یا به آینده رفته. نمیخواست الان به هیچ چیز بجز بکهیون فکر کنه. خسته بود و ذرهایی انرژی برای بلند شدن در بدنش پیدا نمیکرد. پلکهاش روی هم میوفتاد و با دوباره شنیدن اون صدای ضعیف از هم فاصله میگرفت. احتمال میداد با توجه به تاریکی اتاق، نیمههای شب باشه و گرمای بدنی که کنارش حس میکرد لبخند رو به لبش میاورد. به سمت امگای خوابیده کنارش چرخید و با دیدن چهرهی غرق خواب بکهیون لبخندش جون بیشتری گرفت.
بکهیون همونجا بود. کنارش و غرق خواب. دوباره اون صدای عجیب رو شنید و هوشیاریش بیشتر شد. صدا شبیه ناله بود. شاید هم گریه. شاید هم نالهایی گریه مانند. اون صدا نمیتونست از سمت بکهیون باشه. با گذر زمان خواب از سرش میپرید و حواسش جمعتر میشد. اون صدا رو میشناخت. صدای گریهی بچه بود.
با فکر بچه، به یاد پسرش افتاد. صدای گریههای سوهیون هم به این ضعیفی بود. همهی اطلاعات وارد شده به مغزش سریعا پردازش شد و از بکهیون فاصله گرفت. احتمال میداد دوباره به دوران نوزادی سوهیون برگشته. اون صدا، صدای گریهی پسرش بود. با فکر به این مسئله لبخند زد و بدون اینکه بکهیون رو بیدار کنه از روی تخت بلند شد.
اتاق تاریک بود اما نه به اندازهایی که تخت نوزاد رو پیدا نکنه. برای دیدن پسرش اونقدر هیجان داشت که توجهی به اتاق و محیط نشون نداد. اهمیت نداشت الان در چه زمان و یا در چه مکانی قرار دارند. سوهیون اونجا بود.
به آرومی به سمت تخت قدم برداشت و نگاهی به بکهیون انداخت. امگا هنوز پشت به تخت نوزاد، به راحتی در خواب عمیقی بود. نگاهش رو از بکهیون گرفت و به تخت نزدیک شد. طبق انتظارش نوزاد کوچیکی رو پیچیده در بین پتوی نازکی پیدا کرد و همون یک نگاه کافی بود تا لبخندش از بین بره.
چندبار پشت سرهم پلک زد و وقتی تصویرب که میدید عوض نشد با پشت دست چشمهاش رو مالید تا شاید تغییری ببینه اما مهم نبود چندبار نگاه میکنه، چهرهی بچه تغییر نمیکرد.
اون بچه، سوهیون نبود.
نوری که از پنجره به داخل اتاق میدوید مانع تشخیص درستش نمیشد. اون بچه، پسرش سوهیون نبود. دوباره و دوباره خاطراتش رو مرور کرد تا چهرهی نوزادی پسرش رو به یاد بیاره. اون لبهای غنچه شده و صورت گرد برای سوهیون نبود. ضربان قلبش دوباره بالا رفت و عرق سرد روی پیشونیش نشست.
YOU ARE READING
Type.02
Fanfictionاین داستان فصل دوم داستان The Type هست پس لطفا قبل از شروع این بوک، اون داستان رو بخونید :)))) **************************** عجیبترین اتفاقی که برای یک نفر میوفته، ممکنه هر اتفاقی باشه بجز... بیدار شدن در روزی که هنوز فرصت عوض کردن تصمیماتت رو داری...