در حالیکه خمیازهی سومش رو مهار میکرد دستی به موهای مرطوب امگاش کشید و پلکهاش رو روی هم گذاشت. در حال حاضر آرامش چهرهی بکهیون تنها چیزی بود که میتونست آشوب درونش رو آروم و اعصابش رو از گرفتگی خارج کنه.
بوی خوب قهوه تبدیل به مسکنی برای سردردش شده بود و لطافت موهای بکهیون ضربان شدید قلبش رو آروم میکرد. مثل همیشه بعد از گذر از یک بحران روحی تنها با لمس همسرش آروم شده بود و لبخندی از بابت خوشبختی بزرگش به لب آورد.
همچنان موهای بکهیون رو نوازش میکرد و با نگاه به تمام جزئیات صورتش بوسه میزد. رنگ پریدگی بکهیون از بین رفته و الان سرخی قشنگی گونههای همسرش رو پوشونده بود. روی گردن و قسمتهایی از سینهاش ردهای تیره مانندی به جا مونده بود و رابطهی هات چند دقیقه قبلشون رو به یادش میاورد.
اگر چه با توجه به شرایطشون بهتر بود همسرش رو به حمام ببره و اثرات باقی مانده از فعالیت اخیرشون رو بشوره اما نه بکهیون توانی برای باز نگه داشتن پلکهاش داشت و نه خودش انرژیایی برای ایستادن.
به پهلو چرخید و با رد کردن دستش از زیر گردن بکهیون، پسرک خوابیده رو به خودش نزدیکتر کرد. گرمای نفسهای بکهیون رو روی گردنش احساس میکرد و پلکهاش با خستگی باز و بسته میشد اما ذهنش شلوغتر از چیزی بود که اجازهی به خواب رفتنش رو بده.
بدنهاشون همچنان مرطوب بود و دمای بالای بدنش شرایط رو برای تحمل پتو سخت میکرد. اما بخاطر بکهیون مجبور بود پتو رو تا گردن همسرش بالا بکشه و پشتش رو نوازش کنه.
نفسهای منظم امگا مشخص میکرد مدت زیادی هست که به خواب رفته و از کاهش شدت فرومونها میفهمید تا بیدار شدن همسرش هنوز کمی زمان برای فکر کردن داره.
ذهنش دوباره بدون اینکه توانی برای کنترل کردنش داشته باشه به چند ساعت قبل و مکالمهایی که با مرد غریبه داشت برگشت و ابروهاش رو در هم برد. بدون شک اگر هیت بدموقع بکهیون نبود میتونست جواب سوالهایی که الان برای نابود کردن مغزش تلاش میکردند رو پیدا کنه ولی این امکان رو از دست داده بود.
دوباره و دوباره صدای مرد و کلمات نامفهمومش رو به یاد آورد و اعصابش بهم ریخت. بدون شک اون مرد برای اذیت کردنش اومده بود. بدون شک یک نفر قصد سر به سر گذاشتنش رو داشت. امکان نداشت حتی یک کلمه از حرفهای اون مرد واقعی باشه.
ناخواسته پوزخند صداداری زد و بکهیون چینی به ابرو انداخت. فراموش کرده بود نباید هیچ یک از افراد خوابیدهی این خانواده رو بیدار کنه چرا که اصلا آمادگی لازم برای سر و کله زدن با عواقب بوجود اومده رو نداشت.
بوسهی کوتاهی روی پیشونی همسرش گذاشت و حرکت دستش رو روی کمر امگا از سر گرفت. بکهیون کمی جا به جا شد و بدون اینکه بیدار بشه اخم ابروهاش از بین رفت. با مساعد شدن شرایط، چانیول نفس راحتی کشید و چشمهاش رو روی هم گذاشت.
YOU ARE READING
Type.02
Fanfictionاین داستان فصل دوم داستان The Type هست پس لطفا قبل از شروع این بوک، اون داستان رو بخونید :)))) **************************** عجیبترین اتفاقی که برای یک نفر میوفته، ممکنه هر اتفاقی باشه بجز... بیدار شدن در روزی که هنوز فرصت عوض کردن تصمیماتت رو داری...