یاس (۱)

393 143 75
                                    

× بابا من گشنمه.

با شنیدن صدای هیون‌کی نگاهش رو از در بسته‌ی اتاق گرفت و به پسرک بی‌حوصله‌اش داد. هیون‌کی مشخصا خسته شده بود و خمیازه‌های ممتد و چشم‌های خوابالودش این فرضیه رو تایید میکرد. با مهربونی لیخند زد و نگاهی به ساعتش انداخت. دو ساعت از زمانیکه روی این صندلی‌ها نشسته و انتظار رسیدن استادش رو میکشیدند میگذشت اما همچنان خبری از بازگشتش نبود.

× میشه آب‌نبات بخورم؟ میشه از اون قرمزهاش بخری؟

هیون‌کی به پسر بچه‌ایی که با فاصله‌ایی ناچیز از اون‌ها نشسته بود اشاره کرد تا آب‌نبات مورد نظرش رو نشون بده. پسرک بدون توجه به دیگران و اطراف سرسختانه مشغول لیس زدن به آب‌نباتش بود طوریکه باعث میشد در نگاه اول توجه همه به آب نبات و گونه‌های برجسته‌اش جلب بشه، نه به آنژیوکت داخل دست و پایه‌ی سرمی که کنارش قرار داشت.

_ فقط کمی دیگه باید صبر کنیم. بعدش برات یه خوراکی خوشمزه میخرم.

× ولی من الان گشنمه. دوست میدارم الان آب‌نبات بخورم. از اون قرمزها.

و بازهم به آب‌نبات پسرک اشاره کرد.

بکهیون با اضطراب پوست لبش رو جوید و تلاشی برای کنترل کردن ضربه‌های هیستریک پاش به زمین نکرد.

_ کمی دیگه باید صبر کنیم پسرم. من هنوز کارم رو انجام ندادم.

× ولی تو گفتی اگر گریه نکنم برام خوراکی میخری.

هیون‌کی با لحن دلخوری از پدرش گلگی کرد و دستی که کمی پیش هدف سرنگ‌های نمونه‌گیری پرستارها شده بود رو بالا آورد‌.

× گفتی اگر بذارم با اون سوزن‌ها ناراحتم کنن بهم جایزه میدی.

_ میدونم عزیزم. هنوز هم سر حرفم هستم و وقتی از اینجا بریم حتما برات یه جایزه‌ی خوب...

+ آقای بیون. دکتر منتظر شما هستند.

با شنیدن صدای پرستاری که کمی پیش وظیفه‌ی نمونه گیری از پسرش رو به عهده داشت حرفش ناتموم باقی موند و سریعا روی پاهاش ایستاد. دست هیون‌کی رو گرفت تا همراهش وارد اتاق بشه.

_ الان تموم میشه. کمی دیگه از اینجا بیرون میزنیم و هدیه‌ایی که قول دادم رو برات میخرم.

هیون‌کی سری به نشانه‌ی موافقت تکون داد و همراه پدرش قدم برداشت. با وارد شدن به اتاق، بکهیون از دیدن استادش خوشحال شده و لبخند زد. مردی مسن که چهره‌ایی آرام داشت مشغول بررسی پرونده‌های روی میز بود.

با شنیدن صدای قدم‌هایی آروم نگاهش رو بالا آورد و به آلفای مقابلش لبخند زد‌.

+ بکهیون... خوشحالم دوباره میبینمت.

بکهیون لبخند زده و به نشانه‌ی احترام کمی خم شد. هیون‌کی سریعا کار پدرش رو تکرار کرد و در حالیکه همچنان بی‌حوصله بود به آرومی سلامی گفت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 21 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Type.02Where stories live. Discover now