بعد از مدتها برای اولین بار با احساس خوبی از خواب بیدار شد. هوشیاریش سریعتر از همیشه برگشت و خستگی مضاعفی احساس نمیکرد. بوی خوب قهوه، یاس و سیب زیر بینیش میدوید و لبخند رو به لبهاش میاورد. تختش راحتتر از همیشه، روز روشنتر و گرمای حضور کسی که از پشت به بدنش چسبیده بود قلبش رو لبریز از شادی میکرد.
حتی سریعتر از همیشه موقعیت رو شناخت و نفسش رو آسوده بیرون فرستاد. الان در خونهی خودش بود. خونهایی که با بکهیون و پسرها داشت. خونهی خودش به همراه هیونهای زندگیش. نیازی نبود بچرخه تا بچههاش رو ببینه. فرومونهاشون رو حس میکرد و آرامش ویژهایی زیر پوستش میدوید.کمی در اون حالت موند و با سنگین شدن پلکهاش دوباره به خواب دعوت میشد تا با شنیدن صدای آشنا و به شدت ترسناکی به یکباره چشمهاش رو از هم فاصله داد.
کمی مکث کرد تا از عملکرد مغزش مطمئن بشه و وقتی اون صدا دوباره بلند شد سریعا بدنش رو بالا کشید.صدای گریهی بچه بود.
روی تخت چرخید و مثل همیشه برای صحنهایی که میدید آمادگی نداشت. بکهیون به پهلو خوابیده و پسرک کوچولویی رو تنگ در آغوش گرفته بود. نزدیکی اون دو نفر دقیقا شبیه اولین شبی بود که به خونهی بکهیون رفت و کنارشون روی تخت خوابیده بود. چهرهی بچه رو نمیدید ولی از بوی یاس و رنگ موهای پسر میفهمید هیونکی اونجاست ولی چیزی که تعجبش رو بیشتر میکرد، جثهی ظریف و کوچیک بچه بود. چرا اونقدر کوچولو بود؟
نگاهش رو بالا آورد و تخت بچهایی شبیه به تختی که روز قبل کنار تختشون اما برای هیونکی دیده بود، روح رو از بدنش جدا کرد. دوباره موقعیت رو گم کرده و ضربانش بالا میرفت. اگر الان در این خونه سکونت داشتن، پس هیونکی باید ۱۰ ساله و سوهیون پنج ساله میبودند. خودش و بکهیون جا افتادهتر از همیشه به نظر میرسیدند اما با توجه به ظاهر خوابیدهی بکهیون، امگا هنوز در دورهی بیست سالگی زندگیش بود.
بچه دوباره نق زد و چینی به بینی بکهیون افتاد. قبل از اینکه امگاش بیدار بشه از تخت پایین رفت و خودش رو به تخت بچه رسوند.
با دیدن سوهیون چند ماههایی که کاملا بیدار شده و بیقراری میکرد چشمهاش از تعجب گرد شد.
+ سو... سوهیون؟
پسرک با دیدن پدرش ابروهاش رو از هم فاصله داد و کمی بعد شیرینترین لبخندش رو به لب آورد. دستهاش رو بالا آورد تا آلفا رو برای بغل گرفتنش ترغیب کنه.
چانیول که به اندازهی تمام دنیا دلتنگ پسرکش بود، صرف نظر از تمام افکار آشفتهاش خم شد و بیتعلل بچه رو بلند کرد. با فرو کردن سرش در گردن سوهیون، نفس عمیقی گرفت تا ریههاش از عطر سیب پر بشه.
+ پسرم... وای سوهیون من...
تمام صورتش رو غرق بوسه کرد و صدای خندهی پسرک بلند شد. کودکی سوهیون رو به یاد داشت و با توجه به ظاهر بچه حدس میزد پسرکش الان ۸ ماهه باشه. موهاش به بلندی زمانی بود که به یاد میاورد و پوستش به نرمی همیشه.
الان که اینجا قرار داشت نمیخواست به روزهای گذشته فکر کنه. به اتفاقات احتمالیایی که اون رو الان، د این نقطه از زمان در این نقطه از مکان قرار داده بودند. به اینکه چرا هیونکی کم سنتر از آخرین بار هست و چرا سوهیون الان اینجاست. الان که بکهیون، هیونکی و سوهیون رو در کنارش داشت دیگه به هیچ مسئلهایی اهمیت نمیداد.
YOU ARE READING
Type.02
Fanfictionاین داستان فصل دوم داستان The Type هست پس لطفا قبل از شروع این بوک، اون داستان رو بخونید :)))) **************************** عجیبترین اتفاقی که برای یک نفر میوفته، ممکنه هر اتفاقی باشه بجز... بیدار شدن در روزی که هنوز فرصت عوض کردن تصمیماتت رو داری...