part 2

25 4 20
                                    

حرفی نداشت که بزنه

آستریا اسمی نبود که پدر و مادرش مثل هر بچه‌ی دیگه ای یعد از تولد براش انتخاب کرده باشن، اسمی بود که خودش برای خودش انتخاب کرده بود

تهیونگ که میدونست چقدر پسر روی این مسئله حساسه دستش رو گرفت و از روی تخت بلندش کرد

-وقتشه بلند شی مرد جوان من مثل تو نیستم و میخوام زودتر اون مادر مرده‌ای که مثلا قراره خوشبختم کنه رو پیدا کنم و تو باید کمکم کنی فهمیدی؟

لبخندی روی لبای دانشمند نشست و با بلند شدن از جاش سمت کمد لباسهاش رفت تا پیراهنی برداره و با لباسای خوابش عوضش کنه

سیبی از روی میز گوشه اتاق برداشت و بعد از گاز زدنش سمت در قدم برداشت

-اگه میخوای کمکت کنم اول باید شکممو سیر کنی شاهزاده و من الان مثل یه گرگ گرسنم

-آستریا تو همیشه گشنه ای این چیز جدیدی نیست

با خنده تایید کرد و به طرف قصر راه افتادند

به همین زودی دلخوری بینشون به فراموشی سپرده شده بود و کنار هم در حال قدم برداشتن بودن

شاهزاده که جمله چند دقیقه‌ی پیش دانشمند تازه توی ذهنش پررنگ شده بود سوالشو به زبون اورد

-هی آستریا تو گفتی ما الانم از حباب هوا استفاده میکنیم
تو چطوری میتونی درستشون کنی؟ تا جایی که میدونم فقط افراد دارای خون سلطنتی میتونن انجامش بدن

دانمشند با غروری که با سوال تهیونگ بهش دست داده بود گازی به سیبش زد و سوالشو جواب داد

-خب اره ، درسته که تو میتونی با ریه‌ها و دستات حباب هوا درست کنی ته اما من برای ساختشون از مغزم استفاده میکنم

با جوابی که از تهیونگ شنید قیافه‌ی درهم رفتشو به شاهزاده پشت سرش داد

واقعا گاها شک میکرد که این پسر شاهزاده با وقار و قدرتمند این سرزمینه

-نه ممکن نیست اگه با مغزت درستشون میکنی پس اونا دقیقا از کجا در میان؟

آستریا انگشت اشارشو با شقیقه‌ی شاهزاده کوبید و با گفتن کلمه‌ی خنگ جواب سوال دوست صمیمیشو داد

-منظورم اینه که با استفاده از هوشم یه اختراع ساختم که حباب هوا تولید میکنه و اینجوری تونستم به اکسیژن عادت کنم

تهیونگ که بهش برخورده بود با لحن تهدید وار همیشگیش به دوستش یاد اور شد که پدرش میتونه از کار بیکارش کنه اما استریا میدونست که دوستش هرگز همچین کاری نمیکنه

دانشمند که با اعتماد بنفسی راه اشپزخونه سلطنتی رو پیش گرفته بود و مشغول خوردن از غذاهای چیده شده روی میز شد

born in Atlantis | KookvWhere stories live. Discover now