Part 1 - نامه ناخونده

455 69 17
                                    

صبح زود وقتی پاکت نامه‌ی طلایی با مهر سلطنتی رو از صندوق پست برداشتم، مادرم از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. توی ذهنش اینطور فکر میکرد که تمام مشکلاتمون حل شده و برای همیشه رخت بربسته‌‌ بودن.

اما چیزی که انتظارش رو نداشت ؛ منی بودم که منبع و در عین حال مانع بزرگِ نقشه هوشمندانش به حساب میومدم. از بچگی هیچوقت کاری نکردم که فکر کنه پسر خیلی سرکشیم. ولی در این لحظه بود که خط قرمزی برای خانوادم مشخص کردم، دلم نمی‌خواست عضوی از خانواده سلطنتی یا جزوی از اون درجه یک‌های از دماغ فیل افتاده، بشم.

حتی نمیخواستم تلاشی برای این کار بکنم، توی اتاقم تنها مکانی که میتونستم از پچ‌پچ‌های خونه ی شلوغمون در امان باشم پنهان شدم و سعی کردم استدلالی برای تحت تأثیر قرار دادن و عوض کردن عقیده‌ی مادرم پیدا کنم، تا اینجا مجموعه‌ای سفت و سخت از عقاید صادقانه خودم آماده‌ی ارائه داشتم. اما فکر نمیکردم اون بخواد حتی به یکی از این نظرات گوش بده.

از غروب خورشید گذشته بود و دیگه بیشتر از این نمیتونستم خودم رو ازش پنهان کنم، به وقت شام نزدیک میشدیم و به عنوان بزرگترین فرزند خونه که از قضا یک امگا بود وظیفه ی چیدن میز غذا برعهده‌ی من بود.

خودم رو از تخت‌خواب پایین کشیدم و به سمت طبقه ی پایین که بی شباهت به تیمارستان نبود رفتم، همونطور که از پله ها پایین میومدم ، نگاه مادرم تمام مدت به من بود اما چیزی نگفت.

حین آماده کردن؛ مرغ، پاستا و تکه های سیب‌زمینی و چیدن سفره برای پنج نفر حرکاتمون بین آشپزخانه و میز غذاخوری بیشتر شبیه رقصی بی صدا بود. کافی بود حین انجام کاری سرم رو بلند کرده نیم نگاهی به اون زن مسن بندازم، مادرم مشخصاً با نگاهی خشم آلود منو سرجام میخکوب میکرد انگار با این کار میتونست منو به خاطر خواسته هایی که بیان کردم ، خجالت بده.

این رفتارش رو هر از گاهی دیده بودم، مثلاً مواقعی که نمیخواستم سر قرار از پیش تعیین شده برم، چون میدونستم اون آلفایی که برام انتخاب کرده با وجود طبقه‌ی مشابه با ما، خیلی گستاخه! یا وقتی استطاعت مالی استخدام فردی درجه شش رو نداشتیم که کمکمون کنه و از من میخواست که کل خونه رو تمیز کنم... این رفتارش بعضی اوقات نتیجه داشت، ولی مواقعی هم پیش میومد که نمیتونست حرفش رو مقابل من به کرسی بنشونه و این رفتار خودخواهانش بی فایده بود.

وقتی لج میکردم مادرم نمیتونست تحملم کنه، ولی خب این اخلاق رو از خودش به ارث برده بودم. پس نباید شگفت زده میشد با این حال این قضیه فقط در مورد من صدق نمی‌کرد مادر هم تازگی‌ها بدخلق شده بود. اواخر تابستون بود و به زودی فصل سرما میرسید و دلواپسی های فراوان سراغمون میومد.

مادر پارچ نوشیدنی لیمویی رو با ضربه ای از روی اوقات تلخی وسط میز گذاشت. فکر اون نوشیدنی لیمویی که تکه های یخ داخلش شناور بودن از ذهنم گذشت و دهانم آب افتاد، ولی مجبور بودم صبر کنم! اگه الان سهم نوشیدنیم رو میخوردم، هدرش میدادم و مجبور میشدم برای پایین دادن شام آب بخورم.

Selection | TaekookWo Geschichten leben. Entdecke jetzt