خودم رو بیشتر داخل کلبه درختی کشیدم، حجم اونجا بیشتر از یک و نیم متر مکعب نبود؛ حتی جونگمین هم نمیتونست داخلش سرپا بايسته، ولى من عاشق این خونهی درختی بودم. یک در ورودی داشت که میشد ازش به داخل خزید، در داخل هم پنجره ای کوچک توی دیوار روبه روی در قرار داشت یک چارپایه تاشو به عنوان میزی برای شمع در گوشه ی اتاق گذاشته بودم و فرش کوچک کهنهای پهن کرده بودم که نشستن روی اون واقعاً بهتر از نشستن روی تخته های کف کلبه بود.
اینجا چیز زیادی وجود نداشت ولی بهشت من بود؛ بهشت ما بود! «لطفا من رو خوشگل صدا نکن. اولش؛ مامان، بعدش جونگری، حالا هم نوبت توئه؟ واقعا روی اعصابمه!»
طوری که جونگسونگ نگام میکرد حدس میزدم نتونستم اصلا نظرش رو در مورد زیبا نبودنم تغییر بدم. لبخند زد.«نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم، تو خوشگلترین موجودی هستی که تا حالا دیدم نمیتونی من رو به خاطر گفتن همچین حرفی اونم تنها وقتایی که اجازه دارم بگم سرزنش کنی!»
خودش رو به بالا رسوند و دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و من تا عمق چشمهاش رسوخ کردم، فقط با همین نگاه کافی بود تا محبتش رو به من ابراز کنه و دیگه نمیتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم. هیچ رقابت انتخابی در کار نبود هیچ خانواده ای و حتی خود ایلهآ هم مطرح نبود. فقط جونگسوک که با نگاهش به اعماق وجودم هجوم میبرد، در اونجا حضور داشت.
جونگسوک بریده بریده نفس میکشید. موهای سیاهش هنوز به خاطر حمام خیس بود و در گره کوچکی جمعشون کرده بود. همیشه شبها حمام میکرد، بوی صابونهای خانگی مادرش رو میداد. عطرشون رو توی خواب حس میکردم. کم کم به سمتم خزید و نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.
مثل بچه ای که به گهواره احتیاج داره خودم رو به آغوش گرم و نرمش سپردم. «متأسفم که حالم بهتر از این نیست، مسئله فقط اینه که ... امروز پست این نامه ی مزخرف رو آورد در خونه!»
«آهان آره نامه...» آه کشید! «دو تا هم به دست ما رسید».البته که باید این طور باشه دوقلوها تازه شونزده ساله و مناسب جایگاه لونایی شده بودن.
جونگسوک صورتم رو حین حرف زدن بررسی میکرد. هر موقع با هم بودیم این کارو میکرد، انگار داشت چهرم رو دوباره وارد حافظهش میکرد. بیشتر از یک هفته شده بود و هر دو ما وقتی بیشتر از چند روز همدیگه رو نمیدیدیم عصبی و بی قرار میشدیم.
من هم وراندازش کردم، هیچ طبقه ای از مردم از این موضوع مستثنی نبود. جونگسوک بدون شک جذاب ترین پسر شهر بود، موهای قهوه ای و چشمانی به تیرهای آسمان شب داشت. لبخندش این فکرو به ذهن میاورد که رازی داره، قد نه چندان بلندی داشت لاغر بود ولی نه خیلی زیاد که زیاد به چشم بیاد. توی اون نور کم متوجه شدم زیر چشمهاش پف کرده؛ مطمئناً تمام هفته تا دیروقت کار کرده بود. چند جای تیشرت سیاهش نخ نما شده بود، درست مثل شلوار جین کهنه ای که تقریباً هر روز میپوشید.
YOU ARE READING
Selection | Taekook
Fanfiction* خلاصه : امگایی از درجه پایین های ایلهآ ، حالا یک قدمی ملکه شدن قرار گرفته...درحالی که قلبش برای آلفایی دیگه میتپه. • نام : انتخاب | Selection • کاپل : تهکوک (تهیونگ تاپ) • ژانر : عاشقانه، فانتزی، اسمات، امپرگ، امگاورس • نویسنده اصلی : کایراکاس +...