Part 3 - واقعی ترین لبخند

233 36 12
                                    

جونگ‌سوک لباس سفید پوشیده و همچون فرشته ها شده بود. هنوز در کارولینا بودیم ولی دیگه کسی در اطراف نبود. تنها بودیم ولی دلمان برای کسی تنگ نمی‌شد. جونگ‌سوک ترکه‌هارو به هم بافت تا برام تاج بسازه و ما باهم بودیم.

مادرم مثل خروس بی محل داد زد.«جونگ کوک» و منو با لرزشی از رؤیاهام خارج کرد. فوراً چراغ هارو روشن کرد و من به خاطر سوزش چشمام با دستم آنها را مالیدم تا به نور عادت کنن. « جونگ‌کوک بیدار شو! میخوام یه پیشنهاد بهت بدم.»

به ساعت نگاهی انداختم، تازه از هفت صبح گذشته بود. پس حدود ... پنج ساعت در رختخواب بودم. من من کنان گفتم.« پیشنهادت خواب بیشتر نیست؟»
« نه عزیزم! پاشو میخوام درمورد مسئله ای جدی باهات حرف بزنم.»

با لباسهای چروک و موهای پخش شده در جهات مختلف بلند شدم و نشستم. مادرم بارها و بارها دستهاش رو به هم زد انگار با این کار سرعت بیدار شدنم زیاد میشد. «یالا جونگ‌کوک باید بیدار بشی!»

خمیازه کشیدم و دو بار پشت سر همدیگه گفتم. «چی میخوای؟» «که توی رقابت اسم نویسی کنی، فکر میکنم به ملکه ی عالی میشی.»
خیلی برای این کار زود بود.

«مامان واقعاً میگم من ... » وقتی یاد قولی که شب گذشته به جونگ‌سوک داده بودم افتادم آه کشیدم اینکه حداقل برای امتحان هم که شده شرکت کنم ولی الان در روشنایی روز مطمئن نبودم بتونم خودم رو به انجام این کار متقاعد بکنم.
«میدونم مخالف این کار هستی، ولی با خودم حساب و کتاب کردم که اگه نظرت رو عوض کنی ، باهات یه معامله کنم.

گوش‌هام جنبیدن. چه چیزی میتونست به من پیشنهاد بده؟
«من و پدرت دیشب با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که تو به اندازه کافی بزرگ شدی که شغلت رو تنهایی ادامه بدی، تو به خوبی من پیانو میزنی و اگه یه کم بیشتر سعی کنی ، تقریباً توی نواختن ویولن بی نقص می شی و در مورد صدات هم اگه از من بپرسی میگم توی کل ایالت بهتر از تو وجود نداره.»

لبخندی از سر حیرت زدم.« واقعاً ممنون مامان!» با این حال به کار انفرادی اهمیت خاصی نمیدادم توجهی نمیکردم که این پیشنهاد چطور قرار بوده مرا فریب دهد. «خب این همه اش نیست همین الان میتونی کار خودت رو قبول کنی و تنها بری .... و نصف درآمدت رو برای خودت نگه داری!» حین گفتن این حرف ها کمی دهن کجی کرد چشمانم از تعجب کاملاً باز شدن! «فقط کافیه برای رقابت اسم نویسی کنی...»

حالا دیگه داشت لبخند میزد، میدونست همین من رو متقاعد خواهد کرد. ولی فکر میکنم انتظارش حداقل این بود که دعوا راه بیندازم، چطور میتوانستم با این مسئله بجنگم؟ قرار بود خودم بروم و ثبت نام کنم و حالا میتونستم برای خودم درآمد داشته باشم!

«میدونی که فقط میتونم برای ثبت نام موافقت کنم درسته؟ نمیتونم کاری کنم که انتخابم کنن!»
«آره میدونم ولی ارزش امتحان کردن رو داره!»
«وای مامان...» من که هنوز شوکه بودم سرم رو تکان دادم. «باشه من همین امروز فرم رو پر میکنم در مورد کار و درآمدم جدی هستی دیگه؟»
«البته که جدی هستم! در هر صورت دیر یا زود باید روی پای خودت می ایستادی و اینکه مسئول پول خودت ، باشی برات خوبه... فقط لطفاً خانوادت رو فراموش نکن ما هنوز هم بهت احتیاج داریم.» « فراموش نمیکنم ..مامان چطور میتونم با نق زدن هات فراموشت کنم.» چشمک زدم و او خندید و با این کار معامله رسمی شد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 26 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Selection | TaekookWhere stories live. Discover now