Life in Penthouse ▪︎05▪︎

92 32 77
                                    

از صبح که بیدار شده بود گیج می‌زد، علاوه بر ورود به دوره هیتش حالی مثل سرماخوردگی رو تو بدنش حس می‌کرد. انگار هوای شب پیش برای بیرون خوابیدن سرد بود و حالا جواب ناپرهیزی‌ش رو می‌دید. با معده خالی‌ش قرص مناسب برای سرماخوردگی که از خدمتکار خواسته بود براش بیاره خورد و داروی هیتش رو برداشت. غم و ناراحتی قلبش بدنش رو از حالت عادی ضعیف تر کرده بود. می‌دونست امروز قرار نیست هیچی از درس‌هاش بفهمه بزای همین هم دوست داشت تو اتاقش بمونه و زیر پتوی گرمش بخوابه. موقع ترک خونه کی‌وو یه ساندویچ توی دستش چپوند که بخوره. توی آسانسور که گاز اولش رو زد با حس مزه کره بیسکوییت و بادوم زمینی زیر دندون‌هاش فهمید که بتا حواسش کاملا به هیتش هست. تنها کسی که تو کل زندگیش بهش اهمیت میداد کی‌وو بود، مطمئنا خانوادش حتی گاهی فراموش می‌کنن که امگاست. زمانی که تصویر ییفان تو ذهنش نقش بست چشمش رو بست و آه خسته‌ای کشید. از اول صبح شروع شده بود؟ از امگاش خواهش کرد شرایط رو بیشتر از این سخت نکنه.

تمام طول روز به شدت کلافه بود، خوابش می‌اومد و نمی‌تونست با ذهن درگیرش متوجه درس‌ها بشه. وقتی برگشت خونه بدون خوردن ناهار دوباره یه قرص خورد و فقط زیر پتوی گرمش خزید تا بخوابه.
آلارمش رو برای بار پنجم خاموش کرد ولی بالاخره با صدای گرم کی‌وو بیدارشد.

- معلم خصوصیت یه ربع دیگه میاد، نیازه کنسلش کنیم؟

گیج بود، حالتی بین خواب و بیداری. هوا نیمه روشن بود و یادش نمی‌اومد چندسالشه یا تو چه شرایطیه. چندبار پلک زد و به کی‌وو خیره موند تا ویندوزش بالا بیاد.

- نه نمی‌خواد.

- می‌خوای دکتر خبر کنم جونمیون؟ به‌نظر نمیاد حالت خوب باشه!

- نه خوبم، هیتمه دیگه. بهش عادت کردم.

بلند شد و سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت، آبی به صورتش زد تا خواب از سرش بپره. تو آینه به قیافه رنگ پریدش نگاه انداخت، لب‌هاش رو آویزون کرد.

- خودم که می‌تونم برای خودم لوس بشم، نه؟

دستش رو روی قلب دردمندش کشید.

- حالا یجور تند می‌زنی انگار قراره بیاد بخورتت!

نگاهی به پایین تنه‌ش انداخت.

- باز خوبه این قرصا تورو از کار میندازه.

بیرون اومد و روی صندلی پشت میزش دست به سینه منتظر آلفا نشست. تحلیل رفتن انرژی و قوای بدنش باعث می‌شد نتونه کنترل زیادی روی فرمون‌هاش داشته باشه. چی می‌شد اگه یه‌کم آزادشون می‌کرد؟ مثلا آلفاش رو اغوا می‌کرد؟ چند دقیقه‌ای توی رویاهای شیرین و کثیفش غرق شد تا صدای در رو شنید. باز شدن در و ورود آلفاش تو اون کاپشن بادی پاییزه تپش قلبش رو بیشتر از قبل کرد. همه چیز وقتی بدتر شد که کاپشنش رو درآورد و توی تیشرت نودش که خیلی عالی روی بدنش نشسته بود درخشید. گردنبند سنگینش بین سینه های ورزیدش افتاده بود و شونه‌های پهنش شدیدا تو چشم می‌زد. مجموع همه این‌ها برای قلب و البته بدن گرم جونمیون خیلی زیاد بود.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jun 05 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

OutcastOnde histórias criam vida. Descubra agora