Part One

434 62 20
                                    

بعد از ظهر دل‌انگیزی بود و نور خورشید از لابه‌لای برگ‌ها، به صورتش می‌تابید.
کک و مک‌هایش که با پوست سفید و بی‌نقصش تناقض داشتند، او را خاص کرده بودند و آفتاب روی لب‌های نرم و لطیف او می‌تابید.

به آفتاب نگاه ریزی انداخت و صورتش بخاطر نوری که چشمانش را اذیت کرده بودند جمع شد و آفتاب، چشمان دریاییش را نورانی کرده بود.

It Happened Quiet by Aurora song

موزیک آرامش بخشی که از رادیو پخش می‌شد با صدای پرنده ها و طبیعت به گوشش می‌خورد و آن صحنه بسیار رویایی شده بود.

پسرک دوربین قدیمی فیلمبرداری را تنظیم کرد و روی یک میز قرار داد و دوربین شروع به فیلمبرداری از او در طبیعت کرد

پسرک صدایش را صاف کرد و آرام شروع به صحبت کردن کرد

'سه، دو، یک...'

صدای او برعکس ظاهر آرام و لطیفش، بم و مردانه بود

'من فلیکس هستم و این پنجاه و چهارمین ویدیویی است که برای شما ضبط می‌کنم'

دوربین را برداشت و درحالی که قدم می‌زد و با پشت صحنه‌ی طبیعت از خودش فیلمبرداری می‌کرد ادامه داد
'خواستم به اطلاعتون برسونم که من دارم از استرالیا میرم و قراره به کره‌جنوبی مهاجرت کنم، فوق العاده نیست؟'

کمی مکث کرد و لحنش تغییر کرد و گفت 'خانواده‌ی گم شده‌ی من، این آخرین ویدیویی هست که از من می‌بینید'
دوباره مکثی کرد و با افسوس ادامه داد 'البته اگه ببینید...'

طبق عادت همیشگی لب پایینش رو گاز گرفت و توی فکرش گفت 'اینکار ها بیهوده‌ست فلیکس، خانواده‌ت تو رو رها کردند و توقع داری الان که هجده سالته به دنبالت بیان؟! واقع‌بین باش تو دیگه بالغ شدی، نیازی به کسی نداری مثل این مدت که تنها بودی'

نیشخندی زد و با فکرای بیهوده‌اش خودش را سرزنش کرد

نگاهی به دوربین انداخت و بعد از چندی مکث، تصمیم گرفت آن ویدیو را تمام کند و دیگر به خانواده‌اش حتی فکر هم نکند.

'فقط اومدم با یک خداحافظی شما رو خوشحال کنم‌.. بدرود'

فیلمبرداری را تمام کرد و دوربین را در دستانش گرفت و به اجزای آن دوربین قدیمی خیره شد

دوربین کیفیت چندان خوبی نداشت، اما خاطرات تک نفره‌ی قشنگ اما غم انگیزی را ضبط کرده بود.

نفس عمیقی کشید و درحالی که به درخت تکیه داده بود شروع به دیدن ویدیو های قبلی‌اش کرد

'خانواده‌ی عزیزم سلام! من فلیکس هستم و این سی و دومین ویدیوی منه و می‌خوام سورپرایزتون کنم'
هوا تاریک بود و پسرک کلاه تولد آبی رنگی سرش بود و با اشتیاق کیک تولد کوچکی که رویش شمع هجده بود رو بالا آورد
'امروز تولد منه! خواستم بگم من یک مرد بالغ شدم'
اشتیاقی که داشت تحسین برانگیز بود اما دریغ از اینکه این خاطرات رو برای هیچکس ضبط می‌کرد.

𝘝𝘦𝘳𝘵𝘪𝘨𝘰 Hyunlix Where stories live. Discover now