Part Four

193 44 35
                                    

با خستگی سفارش را تحویل میز آخر داد و پیش‌بندش را درآورد و روی پله های پشت کلاب نشست تا کمی استراحت کند

آن روز نیز برای فلیکس مثل روز های دیگر گذشت

تقریبا عصر بود و صدای پرندگان شنیده می‌شد و نسیم ملایمی به گردن پسرک می‌خورد

دقایقی گذشت و هیونجین از اتاق تمرین خارج شد و فلیکس را از دور دید و تصمیم گرفت به سمت او برود تا با او صحبت کند

در همان حین بچه‌ گربه‌ ای به فلیکس نزدیک شد و خودش را به پاهای پسرک مالید 'می‌گن اگه یک گربه نزدیکتون بشه و خودش رو بهتون بماله شما رو تصاحب کرده!'

لبخندی روی لب‌هایش نشست و آن گربه‌ بامزه را نوازش کرد و به یاد گذشته افتاد و با تمسخر گفت 'ویدیوی پنجاه و پنجم برای خانواده‌ گم شده‌ من! این بچه گربه فلیکس رو تصاحب کرده... اسمت رو می‌زارم کِوین'

فلیکس جملاتش را به زبان انگلیسی گفت و خودِ قدیمی‌ اش و ویدیو هایی که برای هیچ‌کس ضبط می‌کرد را تحقیر کرد

هیونجین معنی جملات را فهمید اما متوجه منظور پسرک نشد

لحظه‌ای گذشت و پسر بزرگتر به سمت فلیکس رفت و گربه فرار کرد

فلیکس دیدن فرار گربه متوجه شد کسی آنجا است و سرش را برگرداند و با دیدن هیونجین که کنارش نشسته است تعجب کرد

'گربه‌ها خوب باهات کنار میان'

وقتی متوجه شد که هیونجین دوباره می‌خواهد با او ارتباط برقرار کند خندید و در جواب گفت 'آره... اونا بی‌گناه هستن و نیاز به محبت دارند'

او می‌توانست ته حرف‌های پسرک صداقت را حس کند

لحظه‌ای گذشت و هیونجین زانوهایش را بغل کرد و سرش را به طرف فلیکس برگرداند و در همان حالت به لبخند زیبای فلیکس خیره شد

فلیکس متوجه نگاه پسر او شد و قلبش به تپش افتاد و گونه‌ها و گوش هایش سرخ شدند

پسر بزرگتر خنده‌اش گرفت و گونه های پسرک را لمس کرد و گفت 'نکنه تب داری؟'

پسرک با حالت بامزه‌ای خودش را عقب کشید و گفت 'نه فقط یکم گرمه..'

رفتار های آن پسر برای هیونجین خیلی بامزه به نظر می‌رسید و بیشتر از سر به سر گذاشتن او لذت می‌برد.

کمی مکث کرد و با خنده ادامه داد 'راستی درمورد اون روز معذرت می‌خوام... نباید فضولی می‌کردم و نتونستم برات توضیح بدم که چرا به اون دفتر دست زدم'

𝘝𝘦𝘳𝘵𝘪𝘨𝘰 Hyunlix Where stories live. Discover now