Part Nine

206 39 29
                                    

ظرف ها را شست و با شنیدن زنگ موبایلش، پیش‌بندش را درآورد و به سمت حیاط رفت.

یونجی با او تماس گرفته بود 'هیون! مامان‌بزرگ پیش منه! چندروزی این‌جا می‌مونه... خیالت راحت باشه.'

لحن صمیمی و گرمش را حفظ کرده بود، اما هیونجین با شنیدن لکنت زبانش فهمید اتفاقی افتاده است.

هیونجین به سختی گول می‌خورد و کمتر کسی می‌توانست او را گول بزند، زیرا او به خوبی می‌توانست تشخیص دهد چه کسی دروغ می‌گوید، به خصوص تشخیص رفتار یونجی که دوست کودکی‌اش بود.

'ممنون که خبر دادی.' خیلی مختصر جواب داد و بلافاصله تماس را قطع کرد؛ کتش را تن کرد و کلاه کاسکتش را سر کرد و به سمت محل زندگی یونجی راهی شد.

ذهنش درگیر تغییر گفتار آن دختر شده بود و هیچ ایده ای نداشت که دلیل آن چیست.

دلهره به سمتش هجوم آورد و سرعت موتور را زیاد کرد تا سریع به مقصد برسد و نگرانی‌اش نسبت به مادربزرگش هر لحظه بیشتر می‌شد.

وارد ساختمان شد و از پله‌ها به سرعت بالا رفت، جلوی دری با پلاک ''بیست و دو" ایستاد و در زد اما کسی در را باز نکرد و هیچ صدایی از داخل خانه به گوشش نمی‌رسید.

نگرانی‌اش زیا شد و رمز در که تاریخ تولد دختر بود را زد و وارد خانه شد، همه جا را گشت اما خبری از مادربزرگ و یونجی نبود‌.

از خانه خارج شد و به سمت موتورش رفت، به سرعت موبایلش را درآورد و دوباره با یونجی تماس گرفت اما هر چقدر منتظر ایستاد پاسخی دریافت نکرد.

هر بوقی که پشت سر هم می‌خورد و در آخر بی پاسخ می‌ماند، تپش قلب و اضطراب هیونجین را بیشتر می‌کرد.

او اصلا نمی‌توانست مثبت فکر کند چون به اندازه‌ی کافی کشیده بود؛ زخم هایش هنوز درد داشتند اما اضطراب او را بیشتر عذاب می‌داد.

بعد از بار ها تماس گرفتن، یونجی بلاخره پاسخش را داد. پسر بدون معطلی صدایش را بالا برد و اضطرابی که داشت را با عصبانیت سر او خالی کرد 'معلوم هست کدوم گوری هستی؟ چرا جوابمو نمی‌دی؟ شما کجایین؟'

تن صدای دختر پایین بود و برای گفتن حقیقت تردید داشت و با صدایی که در عمقش غم بود گفت 'هیون... خب... من و مامان‌بزرگ الان بیمارستانیم'

با این جمله شوکی به هیونجین وارد شد و زبانش بند آمد و نتوانست چیزی بگوید.

تلفن را قطع کرد و راهی بیمارستان شد، با سرعت از راهروهای سفید و بی‌روح بیمارستان گذشت.

با دلشوره اطراف را نگاه می‌کرد و دنبال یونجی و مادربزرگ می‌گشت. به انتهای راهرو رسید و مات و مبهوت سرجایش متوقف شد.

مادربزرگش صحیح و سالم روی صندلی‌های انتظار نشسته بود.

حالا کمی قلبش آرام گرفته بود. آنقدر افکار منفی به ذهنش هجوم آورده بودند که حالا انگار خدا دوباره مادربزرگش را به او هدیه داده بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 06 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝘝𝘦𝘳𝘵𝘪𝘨𝘰 Hyunlix Where stories live. Discover now