خیابان بخاطر بارش نم داشت، همهجا خلوت بود و بجز آن دو فقط ماه و ستاره ها بیدار بودند.
فلیکس با خیرگی به سمت هیونجین دوید و شانهاش را گرفت تا او را متوقف کند اما پسر بزرگتر بازهم مقاومت کرد
هیونجین بدون توجه به فلیکس که سعی میکند او را متوقف کند لنگان لنگان قدم برمیداشت
هر لحظه ممکن بود بغضش بترکد و تبدیل به گریه شود یا از هوش برود
پاهایش رفتن را میخواستند مهم نبود رفتن به کجا.
فلیکس با دیدن بی توجهی های هیونجین ناخودآگاه اشکهایش سرازیر شدند
بی تفاوت به اینکه هربار پس زده میشود دوباره به سمتش دوید و دستانش را دور کمر هیونجین حلقه کرد
از پشت بغلش کرد و با صدایی گرفته گفت 'هیون... معذرت میخوام'
بغض لعنتی دیگر داشت هیونجین را خفه میکرد و با دستان بیجانش دوباره سعی کرد فلیکس را پس بزند اما دیگر نمیکشید و قدرتی برایش نمانده بود
همان لحظه که بغضش ترکید به سمت فلیکس برگشت و با گریه و فریاد خودش را خالی کرد
'تو دیوونهای! برای چی اومدی اینجا! اگه... اگه میمردی من چیکار میکردم؟ نمیدونی اون لحظه... چه حسی داشتم وقتی دیدم اسلحه رو سرته!' 'لعنتی...'
فلیکس لحظهای به او خیره شد و با دیدن هق هق های سوزناکش بلافاصله او را در آغوش گرفت 'متاسفم... متاسفم'
هیونجین در حالی که سرش را در سینهی فلیکس فرو برده بود در دلخراش ترین حالت گریه میکرد
'بسمه انقدر آدم رهام کردن... دیگه نمیکشم! من دارم تاوان چی رو پس میدم فلیکس؟'
پسرک موهای پسر روبهرویش را نوازش کرد و خودش را کنترل کرد تا گریه نکند و قلبش با شنیدن جملهی آخر از شدت ترحم لرزید
'تو تقصیری نداری این فقط یه اتفاق بود'
و لحظهای مکث کرد و با صدای گرفته و لرزان ادامه داد
'من تو رو تنها نمیزارم باشه؟ من درست روبهروتم...'
دقایقی گذشت و قلب هیونجین با شنیدن جملات پسرک آرام گرفت
اکنون کاملا خالی شده بود و کمی عقب رفت اما هیچ رمقی در تنش باقی نمانده بود
فلیکس سویشرتش را درآورد و روی دوش پسر بزرگتر انداخت 'میبرمت بیمارستان... حالت خوب میشه'
هیونجین درحالی که سرش پایین بود دست پسرک را گرفت و با خستگی گفت 'فقط بریم خونه... لطفا'
فلیکس سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و بعد از گرفتن تاکسی به خانه برگشتند.
وارد حمام شد و به سختی تن زخمی و بی رمقش را شست و هر لحظه با ایجاد سوزش آهی از درد میکشید
YOU ARE READING
𝘝𝘦𝘳𝘵𝘪𝘨𝘰 Hyunlix
Fanfiction┆فلیکس تمام زندگیاش را با فراموشی در گوشهای از کشورش گذرانده بود او بعد از غرق شدن در عمق غربت و تنهایی، بلاخره تصمیم گرفت که برای شروع یک زندگی جدید به کرهجنوبی مهاجرت کند. دریغ از این که با به یاد آوردن خاطراتش قرار است چه آسیبی به خود و اطراف...