مادربزرگ درحال آماده کردن صبحانه بود و در حالی که داشت قاشق ها را روی میز میچید از آشپزخانه صدایشان زد
'صبحانه تقریبا آمادهست!'
ـ
هیونجین با صدای مادربزرگ به آرامی چشمانش را باز کرد و فلیکس را رو به روی خود دید که در حال بیدار شدن استپسرک کمی خواب آلود بود و بعد از این که کامل چشمانش را باز کرد از جایش بلند شد تا به پیرزن دست تنها کمک کند
بعد از این که دست و صورتش را شست از اتاق خارج شد و قبل از این که به آشپزخانه برسد با آغوش شخصی ناگهان متوقف شد.
فلیکس مات و مبهوت به دختر غریبه ای که او را بغل کرده است نگاه کرد و ثابت ایستاد
'دلم برات تنگ شده بود هیون!'
هیونجین نیز قبل از اینکه به پذیرایی برسد با دیدن آن صحنه متوقف شد و نیشخندی زد با تمسخر گفت 'دخترهی خنگ من اینورم!'
دختر با دستپاچگی از پسری که نمیشناخت فاصله گرفت و تعظیم کرد و با لکنت گفت 'اوه شرمنده...'
و ناگهان هنگامی که سرش را بالا آورد و قیافهی فلیکس را دید با حیرت گفت ' وای خدای من! من تورو یادم میاد!'
فلیکس که با خوابآلودی به دختر روبهرویش خیره شده بود و هنوز هضم کردن اطراف برایش آسان نبود مثل نادان ها به دختر خیره شد
دختر لبخندی زد و گفت 'من همون دختر تو فرودگاهم!'
پسرک کمی فکر کرد جرقهای در ذهنش زده شد و دختر بامزه را به یاد آورد و با لبخند گفت 'درسته حالا یادم اومد! خوشحالم دوباره میبینمت'
دختر خندهی بامزهای کرد و در جواب گفت 'منم همینطور! دنیا چقدر کوچیکه'
هیونجین دست به سینه ایستاد و با تعجب به گفتگوی آن دو گوش کرد و با خودش گفت 'اینا همو میشناسن'
به سمت آن دو رفت و دستش را دور گردن فلیکس انداخت و رو به دختر کرد و گفت 'این پسر دوست منه و اسمش فلیکسه و موقتا اینجا میمونه'
سپس صورتش را به سمت فلیکس برگرداند و گوشهی لبش بالا رفت و گفت 'و این دختر یونجی هستش و دوست قدیمی منه و نمیدونم چرا اینجاست'
یونجی پس گردنی محکی به هیونجین زد و گفت 'هی اینجوری از مهمونت پذیرایی میکنی؟!'
پسرک نیز با دیدن رابطهی صمیمی آن دو لبخندی بر لبانش نشستسه جوان با صدای مادربزرگ به سمت میز رفتند و شروع به خوردن صبحانه کردند
مینجی غذایش را تمام کرد خطاب به دو پسر گفت 'از اونجایی که آخر هفته است قصد دارید چیکار کنید؟'
فلیکس رو به دختر کرد و گفت 'من امروز بیکارم'
در همان فاصله هیونجین هم تأیید کرد و گفت 'منم کاری ندارم'
YOU ARE READING
𝘝𝘦𝘳𝘵𝘪𝘨𝘰 Hyunlix
Fanfiction┆فلیکس تمام زندگیاش را با فراموشی در گوشهای از کشورش گذرانده بود او بعد از غرق شدن در عمق غربت و تنهایی، بلاخره تصمیم گرفت که برای شروع یک زندگی جدید به کرهجنوبی مهاجرت کند. دریغ از این که با به یاد آوردن خاطراتش قرار است چه آسیبی به خود و اطراف...