کلی سوال ذهن هیونجین را درگیر کرده بود زیرا او نمیدانست در ذهن فلیکس چه میگذرد و چه چیزی او را آرام میکند
او میخواست هر طور که شده به فلیکس کمک کند و نمیدانست به این حس چه میگویند 'ترحم؟ غیرت؟ یا دوست داشتن؟'
آن دو وارد خانه هیونجین شدند و زن میانسالی با گرما و محبت به سمت پسر بزرگتر رفت و لحظه ای که فلیکس را دید تعجب کرد
هیونجین با لحنی گرم و صمیمی برای معرفی پسرک خطاب به مادربزرگش گفت 'مامانبزرگ این دوست منه...'
فلیکس بعد از شنیدن جمله پسر بزرگتر تعظیم کرد و با احترام گفت 'سلام من فلیکس هستم.'
زن میانسال لبخندی زد و با استقبالی گرم در جواب گفت 'خوش اومدی پسرم... اینجا رو خونه خودت بدون'
لبخند فلیکس با دیدن مهربانی و صمیمیت آن پیرزن پر رنگ تر شد، او توقع نداشت پسری مانند هیونجین که معمولاً دوست ندارد با کسی صمیمی شود همچین رابطهی نزدیکی با مادربزرگش داشته باشد.
دقایقی گذشت و فلیکس همراه هیونجین وارد اتاقش شد.
پسرک با دیدن فضای اتاق از اطرافش دریغ شد و با هیجان به سمت پوستر های پسر بزرگتر رفت و با کنجکاوی به آنها خیره شد
موضوع هر کدام از آنها برایش حیرت انگیز بودند اما وقتی به پوستر منظومه شمسی رسید جوری به آن خیره شد که انگار برایش آشنا است با وجود این که هیچ اطلاعاتی از نجوم نداشت
آن را جدی نگرفت و نگاهش را به سمت گیتار هایی که گوشه اتاق بودند برگرداند و به یاد پسر بزرگتر که روی استیج مینواخت افتاد و لبخندی روی لبانش نشست
'چرا اونجا وایستادی؟'
با صدای هیونجین به خودش آمد و وقتی برگشت توپ بسکتبالی به سمتش پاس داده شد و سریع آن را دریافت کرد و با تعجب به آن خیره شد
هیونجین از واکنش بامزه پسرک خندهاش گرفت و گفت 'تو بسکتبالیست خوبی خواهی شد'
فلیکس که متوجه شد هیونجین میخواهد او را دست بیاندازد با توپ پسر را هدف گرفت و خواست ضربه بزند اما هیونجین با یک حرکت خفن توپ را دریافت کرد و نیشخندی زد و گفت 'خطا رفت!' سپس توپ را گوشه اتاق پرتاب کرد و پیرهنش را در آورد تا به حمام برود
نگاه پسرک به او افتاد و با دیدن بدن نیمه لختش سریع رویش را برگرداند
دستپاچه شد و گونههایش کمی سرخ شد و تظاهر کرد چیزی ندیده است اما هیونجین متوجه واکنش بامزه پسرک شد و پوزخند ریزی زد و وارد حمام شد
بعد از دوش گرفتن، لباس های راحتش را پوشید و حوله را دور گردنش انداخت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و از حمام بیرون رفت
YOU ARE READING
𝘝𝘦𝘳𝘵𝘪𝘨𝘰 Hyunlix
Fanfiction┆فلیکس تمام زندگیاش را با فراموشی در گوشهای از کشورش گذرانده بود او بعد از غرق شدن در عمق غربت و تنهایی، بلاخره تصمیم گرفت که برای شروع یک زندگی جدید به کرهجنوبی مهاجرت کند. دریغ از این که با به یاد آوردن خاطراتش قرار است چه آسیبی به خود و اطراف...