هشدار:
"برخی از صحنات خشن این فیک ممکن است برای افراد با روحیه حساس آزار دهنده باشد""پنج هزار و یک... پنج هزار و دو... پنج هزار و سه..."
سوزش سینهاش به حدی رسید که نتونست تحمل کنه و مانع شمردنش شد. دوییدن زیاد باعث شده بود ریههاش از شدت التماس برای ذرهای اکسیژن به خس خس بیوفتن. باد تند و سردی که به صورتش میخورد نفس کشیدن رو براش سختتر کرده بود اما همچنان به دوییدن ادامه میداد. پاهای لاغر و ضعیفش رو به نوبت با ریتم سریعی محکم روی زمین میکوبید و موزاییکهای نیم متری کف زمین رو یکی پس از دیگری رد میکرد. چند لحظهای میشد که دیگه قدمهاش رو نمیشمرد و فقط با تمام توانش میدویید. نمیدونست چقدر دور شده و این موضوع استرسش رو بیشتر میکرد؛ باید تا جایی که میتونست از اون جهنم فاصله میگرفت. با سنگین شدن سرش، دیگه نتونست تحمل کنه و سرعت دوییدنش رو پایین آورد. پهلوش تیر کشید و با ناله شکستهای ایستاد و روی زانوهای ضعیفش خم شد. قفسه سینهاش با هر دم و بازدم عمیق و سریعی که میکشید، بالا و پایین میرفت. چنگی به پهلوش زد و با سوزش گلوش به سرفه افتاد. اونقدر خشک سرفه میکرد که بعید نبود تا چند لحظه دیگه خون سرفه کنه!
با شنیدن صدای بوق ماشین هایی که از کنارش رد میشدن، به پشت سرش نگاه کرد. ایدهای نداشت کجاست اما همین که تونسته بود از اون کلیسای نفرین شده بیرون بزنه واسش کافی بود.
چنگی به موهای خیس عرقش زد و این بار دم عمیقتری گرفت. ریتم نفسهاش آرومتر شده بود، صاف ایستاد و با مکث کوتاهی به سمت نردههای محافظ سمت راستش چرخید. دستهای کوچیکش رو روی هندریلهای پل گذاشت و توی سکوت شب به رودخانه زیر پاش نگاهی انداخت.
عمیق و تاریک بود؛ از تاریکی میترسید اما گذشته دردناکش ترسناکتر بود. نگاهی به عمق رودخانه انداخت و بزاقش رو قورت داد. از درد گلوی زخمیش صورتش در هم شد؛ باید همینجا زندگیش رو تموم میکرد؟!
قسم میخورد حتی اگه امشب میمرد کسی نبود متوجه یا نگرانش بشه و حتی اهمیتی بده. با نوک انگشتهای یخ زدهاش روی نردهها اشکال فرضیای کشید و پوزخندی زد، یعنی حتی لیاقت یه مراسم سوگواری رو نداشت؟!
"لعنت به این باد!" پلکی زد تا مانع ریختن اشکهاش بشه؛ غرورش اجازه اشک ریختن رو نمیداد. کی رو گول میزد؟ خودش که میدونست چه زندگی به درد نخوری داره. این همه فشار برای فلیکس شونزده ساله زیادی بود!
دستش رو به جیپ پشتی شلوارش کشید و بیتوجه به برخورد انگشتاش به چاقوی جیبی، پاکت سیگاری که شب قبل فرارش از پرورشگاه توی جیبش گذاشته بود رو بیرون کشید. نگاهی به پاکت نسبتا مچاله شده سفید رنگ انداخت و با کمی تردید درش رو باز کرد. چند نخ سیگار، یک فندک، و چند اسکناس دلار رول شده توی پاکت بود. نگاهش قفل طرح صلیب روی فندک شد؛ فندکی که متعلق به پدرش بود. پوزخندی به افکارش زد. پدر؟! هنوزم اون حرومزاده رو اونطوری صدا میکرد. نباید کسی که دلیل این زندگی فلاکت بارش بود رو با اسم "پدر" به یاد میاورد. یک نخ سیگار بیرون کشید و ناشیانه بین لبهای ترک خوردهاش گذاشت. فندک رو با حرص روشن کرد و با پکی که زد، حجم زیادی از دود نسبتا داغ و غلیظی وارد ریههاش شد. با خارش ته گلوی زخمیش، نتونست تحمل کنه و سرفه خشکی زد. هر چقدر سرفه میزد ریههای بیجونش برای حجم بیشتری از اکسیژن التماس میکردن. انتظار نداشت دود سیگار اینقدر براش داغ باشه، هراسیده سیگار رو روی زمین انداخت و اشکهاش میون سرفههای دردناکش سرازیر شدن. تکیهاش رو به نردهها داد و بعد از چند بار سرفه زدن، پاهاش شل شد و روی زمین نشست. حتی نمیتونست از پس سیگار کشیدن هم بر بیاد، هقی زد و زانوهاش رو بغل کرد. نباید بقیه دوستهاش رو با اون شیطان رها میکرد؛ شیطان قاتلی که ادعای روحانیت میکرد و با قوانین مسخرهاش بچههای بی سرپرست پرورشگاه رو آزار میداد. با یادآوری بلاهایی که سرش آورده بود، چنگی به پارچه شلوارش زد. به سختی دم لرزونی گرفت و با دستش یقه هودیش رو از گردنش فاصله داد تا بهتر نفس بکشه. یادآوری خاطرات تاریکی که گوشه مغزش خاک میخوردن همیشه آزارش میداد. پلکهاش رو بست و سعی کرد افکارش رو مرتب کنه. تمرکز کردن با وجود بوق ماشینهایی که از اتوبان رد میشدن کار سختی بود. واقعا باید خودش رو میکشت؟! شاید اینطوری دیگه چیزی نبود که آزارش بده. کمی فکر کرد، خانوادهای نداشت، دیگه دوست صمیمیای نداشت، زندگیای نداشت. با یادآوری زنده نبودن بهترین دوستش بغضی کرد، ادامه دادن بیفایده بود باید روی همین پل همه چیز رو تموم میکرد. پس چرا مکث کرده بود؟ از خودش پرسید اما جوابی نداشت. شاید جزئی از وجودش میخواست زنده بمونه، اما مگه دلیلی هم برای زنده بودن مونده بود؟ چشمهاش رو بست و سعی کرد برای آخرین بار خاطراتش رو مرور کنه.چیزی جز زجر و تنهایی نمیدید، لحظهای که تصمیم گرفت برای همیشه این عذاب رو تموم کنه و به این تاریکی پایان بده، چهره سونگمین پشت پلکهای بستهاش نقش بست و تمام خاطرات خوبی که با بهترین دوستش داشت از جلوی چشماش رد شد. وجود سونگمین توی زندگیش شبیه لکه سفیدی روی یک صفحه سیاه بود؛ هرچند کوچیک اما به چشم میاومد. چند ثانیه بعد ذهنش جرقهای زد و سریعا پلکهاش رو باز کرد. انتقام!
توی یک لحظه خون توی رگهای سردش جوشید و جونی دوباره گرفت. همینه؛ به جای تموم کردن زندگی خودش، باید جون اون عوضی رو میگرفت. برای سالها حبس شدنش، آزارهایی که دیده بود، کشته شدن دوستش، برای زندگی و آیندهای که ازش دزدیده شده بود. چنگی به نردهها زد و به سختی بدنش رو بالا کشید. نگاهی به پل انداخت، چیزی برای از دست دادن نداشت، میتونست مردنش رو به تعویق بندازه و تمام عمرش رو روی انتقام گرفتن از اون مرد بذاره. مهم نبود چقدر طول بکشه، بعد از کشتن اون حرومزاده عوضی میتونست بمیره. نگاه طولانیای به رودخانه عمیق انداخت و زمزمه کرد " قول میدم برگردم و عوض جونی که قرار بود امشب بگیری، یکی که بیشتر لایق مرگه رو بهت بدم."
یقه هودیش رو بالا کشید، و نگاهش رو از رودخانه عمیق زیر پاش گرفت. انگشتهاش رو مشت کرد و مخالف جهت باد، قدمهای بلندی برداشت. مقصدی نداشت و نمیدونست چطور و از کجا باید شروع کنه، اما همین که هدفی پیدا کرده بود براش کافی بود.
YOU ARE READING
Wonderland (سرزمین عجایب)
Fanfictionفیکشن : واندرلند (سرزمین عجایب) کاپل: هیونلیکس ژانر: خشن، دارک، روانشناسی، اسمات، بیدیاسام وضعیت: فول ایدی تلگرام نویسنده: @dxvnl چنل تلگرام: @hyunlix_lemonde