CHAPTER 4: Pacify Him!

176 16 0
                                    

جلوی آینه ایستاده بود و با آرامش گریمش رو انجام می‌داد. نیم نگاهی به ساعت کرد؛ هنوز چهل دقیقه زمان داشت. خط چشم ماژیکی رو برداشت و از بالای ابروش خطی کشید و تا زیر چشمش ادامه‌اش داد. همین کار رو با چشم دیگه‌اش هم کرد و بعد وسط خط رو کمی شکل داد و پر کرد تا شبیه لوزی به نظر بیاد. در آخر دو نقطه نسبتا بزرگ زیر خطی که پایین چشمش بود گذاشت. بیوتی بلندر رو برداشت و با فرو بردنش توی پودر فیکس گچی رنگ، قسمت‌های براق پوستش رو خشک کرد و با کشیدنش روی لب‌هاش، رنگشون رو بی‌روح‌تر جلوه داد. با تموم شدن کارش برای بار آخر نگاهی به گریم صورتش کرد که با کاستوم اجرای امشب ست شده بود. از پشت صندلی بلند شد و لباس سرهمی جذبش رو توی تنش مرتب کرد. طرح لوزی‌های سیاه و سفید روی لباسش جوری بود که ناخوداگاه باعث سرگیجه می‌شد، کمربند سفید رنگش رو دور کمر لباس فیکس کرد و نگاهش رو از لباسش گرفت و دست‌کش های سفید رنگش رو پوشید. باکس چاقوهای جدیدی که برای اجرا گرفته بود رو باز کرد رو یکیش رو برداشت. برای بالا رفتن سرعت اجراهاش، چاقوی سبکی سفارش داده بود. در واقع فقط یک تیغه پهن بود که انتهاش حفاظ پلاستیکی داشت. هشت تا چاقو جدا کرد و چهار تا رو سمت چپ کمربند و چهار تای بعدی رو سمت راست کمربندش قرار داد. دستی به موهای سفیدش که به عقب حالت داده شده بودن، کشید و از داخل اتاق بک استیج خارج شد. با خروجش از اتاق، صدای همهمه افراد بیشتر شد. شب شلوغی بود و بعد از دو هفته رست دادن بالاخره اجرا داشتن. نمایش قبلی از بین تماشاچی‌ها کشته‌های زیادی داده بود و به دستور هتر برای اینکه کسی بهشون مشکوک نشه، قرار شد یک مدت فعالیتی نداشته باشند. نیشخندی با یادآوری نمایش قبلی گوشه لب‌هاش نشست. هیچوقت فکر نمی‌کرد اینقدر از گرفتن جون کسی لذت ببره؛ همه این تجربه‌ها رو مدیون هتری بود که یک سال تمام فلیکس رو آموزش می‌داد و شخصیت جدیدش رو متولد کرده بود. به طرف چادر اصلی قدم برداشت و هر بار که بازدید کننده‌ای به کاستوم خاصش خیره می‌شد لبخندی از غرور می‌زد. با رسیدن به چادر، از در پشتی که مخصوص ورود کارکنان بود وارد شد که با قرار گرفتن دستی روی سینه‌اش سر جاش متوقف شد. توماس جلوی ورود فلیکس رو گرفت و زمانی که با نگاه سوالی و اخم بین ابروهای سفیدش رو به رو شد، نگاهش رو دزدید "ام کورالین...امشب نباید داخل بری..."
فلیکس با شنیدن جمله‌ای که درکش نمی‌کرد تکخندی زد "متوجه منظورت نمیشم توماس، من چند دقیقه دیگه اجرا دارم!"
توماس بدون اینکه با کورالین ارتباط چشمی برقرار کنه، سری تکون داد "میدونم ولی هتر اینطور خواسته"
فلیکس با شنیدن اسم هتر اخمی کرد و فورا پرسید "هتر کجاست؟!"
با اشاره دست توماس متوجه شد که بیرون از چادره. بازدمش رو حرصی بیرون داد و به طرف چرخ و فلکی که توماس اشاره کرده بود پا تند کرد. متوجه نمی‌شد چرا هتر چنین دستوری داده پس باید هرچه سریع تر پیداش می‌کرد و دلیلش رو میپرسید. با رسیدن به چرخ و فلک نگاهش رو به اطراف گردوند و وقتی چیزی ندید کلافه سنگ ریزه‌های زیر پاش رو شوت کرد که به حفاظ‌های چرخ و فلک کوبیده شد. با دیدن کابین پشت وسیله، متوجه حرکت سایه‌ای از پشت شیشه شد، خودش بود! قدم‌هاش رو تند تر کرد و با رسیدن به کابین نسبتا بزرگی که چرخ و فلک رو کنترل می‌کرد، دستش رو جلو برد تا در رو باز کنه که با شنیدن صدایی که انگار سر هتر فریاد می‌زد سر جاش متوقف شد. از گوشه در که کمی باز بود داخل رو نگاه کرد، یکی داخل بود که متوجه نمی‌شد چه کسیه، چند لحظه دقت کرد که با چرخیدن پسری که کلافه به نظر می‌رسید متوجه شد کسی نیست جز چیفویو. پسر ژاپنی‌ای که هتر اون رو مثل برادر خودش می‌دونست. پوزخندی زد، برادر! همه می‌دونستن چیفویو از هتر خوشش میاد و فلیکس فقط بخاطر احترامی که هتر برای اون پسر قائل بود اعتراضی نمی‌کرد.
از وجود اون پسر عوضی کنار هیونجین حس بدی می‌گرفت. می‌دونست که هتر از حس چیفویو خبر داره و خودش رو به اون راه می‌زنه و همین شک‌اش رو بیشتر می‌کرد. گوشش رو نزدیک در برد و با دقت بیشتری به حرفاشون گوش داد.
"ولی تو به من گفتی اون قراره مدت کمی بمونه!!!'
پسر چنگی به موهاش زد و با حرص رو به هیونجین صداش رو کمی بالاتر برد "از اینکه اون همه کاره اینجا شده متنفرم"
مشتی به سینه هیونجین کوبید و ادامه داد "دو هفته پیش سه نفر رو کشت و هیچی بهش نگفتی...از کی اینقدر به نظم اینجا بی‌تفاوت شدی هتر؟"
فلیکس اخمی از شدت پرروی پسر کرد و انگشت‌هاش رو از حرص به کف دستش فشار داد. چطور جرات می‌کرد اینطور به هیونجین بچسبه و درباره‌اش چرت و پرت بگه. نگاهش رو به هیونجینی داد که توی سکوت به حرفای چیفویو گوش می‌داد. زیر لب هتر رو خطاب قرار داد "زود باش بگو که بهش ربطی نداره و شر و ور نگه"
هیونجین مکثی کرد و با نگه داشتن مشت چیفویو، انگشت شستش رو نوازش‌وار پشت دستش کشید و با لحن خنثی‌ای جواب داد "آروم باش نیکی، بهت که گفتم قرار نیست امشب اجرایی داشته باشه!"
ناباورانه از چیزی که شنیده بود به هیونجین خیره موند. انگشت‌هاش شل شد و دیگه به کف دستش فشار نمی‌آورد، یعنی به خاطر اعتراض این پسر حرومزاده قرار بود امشب جز اجرا نباشه؟!
نمی‌تونست این رو بپذیره و بدتر از همه نرم بودن هیونجین با پسری که به تازگی فهمیده بود اسم واقعیش نیکیه، متعجب و خشمگینش کرده بود. نمی‌دونست چه ریکشنی باید نشون بده، زمانی که نیکی بین بازوهای هیونجین قرار گرفت و در آغوشش فرو رفت، تیر خلاصی بود که فلیکس رو از پا در بیاره.
"دو سال پیش به من گفتی آدم مهمی نیست و توی اجراهای بعدیت می‌کشیش..."
سرش رو بالا گرفت و با اخم تصنعی نگاهش رو به هیونجین داد "ولی این همه مدت نگهش داشتی!"
انگشتش رو جلو آورد و موهای هیونجین رو از جلوی صورتش کنار زد "کی کارش رو تموم می‌کنی هوم؟"
چیزی نمونده بود که بغض توی گلوش بترکه و اون دو نفر رو متوجه خودش کنه. دستش رو محکم روی دهنش گذاشت تا صدایی ازش خارج نشه و با پاهایی که از شدت شوک بی‌حس شده بودن قدم‌های بی جونی برداشت و از کابین فاصله گرفت. این چی بود که می‌شنید؟ یعنی همه‌اش بازی بود؟
جلوتر رفت و با رسیدن به چادر کوچیکی واردش شد و با برداشتن دستش از روی دهنش، بغضش ترکید و بازدمش رو با صدای بلند ناله مانندی بیرون داد. صدای نیکی توی سرش اکو می‌شد، نمی‌تونست باور کنه که هتر اون رو به قصد اینکه بعدا توی یکی از اجراها کارش رو تموم کنه وارد این سیرک کرده بود. چنگی به یقه بلند لباسش زد و از روی گلوش پایین کشید تا بتونه راحت‌تر نفس بکشه. چرا هیونجین توی دهن نیکی نمی‌کوبید تا خفه شه؟ یعنی حرف‌های نیکی حقیقت داشت که جلوش رو نمی‌گرفت؟
همینطور علامت سوال توی ذهن آشفته‌اش شکل می‌گرفت که هیچ جوابی براشون نداشت. نمی‌دونست چه ریکشنی باید نشون بده، حین اشک ریختن می‌خندید و باور نمی‌کرد. کاش می‌موند و جواب هیونجین رو می‌شنید؛ حتی از تصور تایید هیونجین هم تمام وجودش بهم می‌ریخت. انگار دنیا رو سرش خراب شده بود، نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم‌تر کنه. سرش رو از در چادر بیرون برد و با دیدن اینکه هیونجین و نیکی همراه هم خارج شدن، بغض شدت گرفت. اگه هیونجین جواب منفی به سوال نیکی می‌داد الان نیکی اینطور دست هترش رو نگه نمی‌داشت!
چی فکر می‌کرد و چی شد. توی این مدت اون قدر توجه و محبتی که هتر بهش می‌داد سیرابش کرده بود که هدفش رو به کل فراموش کرده بود.
اون به سیرک اومده بود تا مهارتش رو بیشتر کنه نه اینکه دلباخته هتر بشه و توی جنایت‌های کثیفش شریک شه. تیکه‌های پازل توی ذهنش کنار هم قرار می‌گرفتن و از شدت شوکه شدن اورثینک می‌کرد. توی ذهنش سناریوهای بی‌ربط و تصادفی رو بهم ربط می‌داد و ازشون نتیجه می‌گرفت. صداهای توی سرش هرلحظه بالاتر می‌رفتن و چیزی نمونده بود که عقلش رو از دست بده.
چند دقیقه گذشت، حالا آروم‌تر شده بود. تصمیمش رو گرفت، باید این سیرک لعنت شده رو ترک می‌کرد. پوزخندی زد و چاقوی روی کمربندش رو فشرد، البته قبلش باید به حساب نیکی می‌رسید و بعد زدن حرف‌هاش به هتر یک تف توی صورتش می‌انداخت. اگه قرار بود اون نابود بشه پس همه باید نابود می‌شدن! از چادر بیرون رفت و با جدیت قدم‌های بلندی به سمت چادر اصلی برداشت تا نیکی و هیونجین رو پیدا کنه. نگاهش رو بین جمعیت دم در چادر می گردوند که با کشیده شدن دستش، به پشت در چادر که نقطه کوری بود کشیده شد. با عصبانیت سرش رو بالا گرفت تا شخص قد بلندی که مانع رفتنش شده بود رو ببینه که با دیدن هیونجین سر جاش خشکش زد. هیونجین دست‌هاش رو روی پهلو‌های فلیکس گذاشت و سرش رو خم کرد. بوسه کوتاهی به لب‌های فلیکس زد و توی فاصله نزدیک پرسید "کجا می‌رفتی؟!"
فلیکس که با بوسه یهویی هیونجین و قرار گرفتن توی این موقعیت شوکه شده بود، بزاقش رو قورت داد و بدون حرف به چشمای بی‌حس هیونجین خیره شد. چطور می‌تونست تمام احساساتش رو مخفی کنه و چیزی نشون نده، فلیکس از رفتارای ضد و نقیضش گیج شده بود و این بهم ریختگی‌اش باعث دو دو زدن مردمک‌هاش می‌شد. هیونجین به لرزش مردمک‌های فلیکس خیره شد و با بالا آوردن دستش گونه پسرک رو نوازش کرد "جوابم رو نمیدی؟"
فلیکس با یادآوری صحنه‌ای که هیونجین نیکی رو نوازش می‌کرد با انزجار کمی خودش رو عقب کشید و حین کلافه بستن پلک‌هاش زبونش رو روی لب‌های خشکیده‌اش کشید. با حس مزه‌ای که مشخص بود برای بالم لبه، پوزخندی از ناامیدی زد. "طعم لبات عوض شده..."
هیونجین هیچوقت از بالم لب استفاده نمی‌کرد، غیرقابل حدس نبود که رد لب‌های نیکی روی لب‌هاش مونده بود. معلوم نیست چقدر فلیکس ساده رو بازی داده بودن. نگاهش رو از هیونجینی که بابت سوال فلیکس متعجب شده بود گرفت تا چشم‌هاش بیشتر از این لوش ندن. هیونجین با اخم پرسید "متوجه منظورت نمیشم؟"
فلیکس مکثی کرد و بدون اینکه چشم‌های کشیده هیونجین رو نگاه کنه جواب داد "دنبالم بیا تا متوجهت کنم هوانگ هیونجین!"
هتر با شنیدن اسم کامل و واقعیش از زبون فلیکس، یک تای ابروش رو با جدیت بالا انداخت. به نظر موضوع مهمی می‌اومد که فلیکس جرات کرده بود قوانین سیرک رو زیر پا بذاره و به جای نیک نیم، به اسم کامل صداش کنه. فعلا همین که از استیج دورش می‌کرد کافی بود پس پشت سر فلیکس قدم برداشت و دنبالش رفت.

Wonderland (سرزمین عجایب)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora