PART TWO

611 150 133
                                    

دستی به صورت کلافه‌اش کشید و با انگشت کوچیکش دور تا دور لبه فنجون قهوه خط کشید.

"این حرف‌ها چه معنی‌ای میده؟ من متوجه نمیشم."

تهیونگ سرش رو به انگشت‌هاش تکیه داد و چشم‌هاش رو بست.

"نمی‌دونم یونگی، نمی‌دونم. اگه مصرف قرص‌ها رو از سر گرفته باشه و بهمون نگفته باشه، یعنی یک اتفاق‌هایی افتاده که حداقل من بی‌خبرم."

دستش رو توی هوا تکون داد و کلافه ادامه داد:"من و اون دیگه یک خانواده‌ایم، شب‌ها با هم می‌خوابیم و صبح‌ها جونگ‌کوک با من مثل یک والد رفتار می‌کنه. طوری که انگار باورش شده من پسرشم و به قیمت مراقبت از من، مشکلاتش رو به من نمیگه."

یونگی سری تکون داد و به فکر فرو رفت.

"شاید باید به روان‌پزشک..."

"نه! دیگه نمی‌تونه اون فضا رو تحمل کنه، به ظاهر میگه بخشیدتم اما شب‌هایی که کابوس می‌بینه فقط اسم اون روان‌پزشک لعنتی رو فریاد می‌زنه."

یونگی آه کلافه ای کشید و جرعه‌ای از قهوه‌‌اش رو قورت داد.

دقایق بینشون در سکوت می‌گذشت و هر دو غرق فکر بودند.
تهیونگ مشغول بازی کردن با انگشت‌هاش بود و یونگی با اخم غلیظی به میز خیره شده بود.

"ش...شاید."

یونگی گفت و با چشم‌های لرزون و شکاک به تهیونگ خیره شد.

"شایدی درکار نیست، همه ما نیاز به تفریح داریم."

"ولی شاید.."

"اون چیزی که توی ذهنته رو دور بریز، جونگ‌کوکِ من نیاز به بستری نداره!"

تهیونگ گفت و روی میز کوبید؛ قطرات قهوه ای که از شدت ضربه روی میز پاشیده می‌شدند، شاهد و گواه اون اتفاق بودند.

با صدای چرخش سریع کلید توی در، هردو با شدت به سمت در برگشتند.

جونگ‌کوک درحالی که سعی می‌کرد خریدهای توی دستش رو به داخل در هل بده، پای راستش رو لای در گذاشت و داخل اومد.

"وو وو، برای تولدم دارید برنامه بستری شدن می‌ریزید؟"

گفت و خندید، خندید و ذرات سم و درد رو در قالب صوت به گوش‌های اون دو نفر پیشکش کرد.

خرید ها رو روی کانتر گذاشت و آستین‌های پیرهن مردونه‌‌اش رو تا آرنج بالا داد.

تهیونگ و یونگی همچنان در حالت شوکه بودند و  نمیدونستند چطور سوءتفاهم پیش اومده رو جمع کنند و از بین ببرند.

جونگ‌کوک پشتش رو به پذیرایی کرد و رو به سینک رفت و مشغول شستن خریدهای جدیدش شد‌.

یونگی سرفه خشکی کرد و گفت:"سلام رفیق، چند روز بود ندیده بودمت."

K.F.24 "KOOKV"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora