Stubborn

144 23 14
                                    

خارج شدن از اتاق غیر ممکن شده بود. حالا اون نگهبان های درشت هیکل و ترسناکی که روز اول رو به روی در اتاقش ایستاده بودن تا از هر عمل اضافه ای قبیل از خارج شدن از اتاق، جلو گیری کنن برگشته ان و حتی فکر کردن به بیرون رفتن رو هم از خیالاتش بیرون کشیده بودن.
تنها راه ارتباط با بیرون خدمتکاری بود که هر روز صبح، ظهر و شب برای جانگکوک سینی پر از غذا می اورد و بدون حرف اضافه ای به جز "سلام قربان" و "خداحافظ قربان" اتاق رو ترک می کرد. اما امروز، به علاوۀ سینی غذا، جعبۀ کوچکی هم دست خدمتکار بود که جانگکوک رو کنجکاو کرد.
بعد از این که خدمتکار سینی رو روی میز وسط اتاق گذاشت، جعبه رو به دست جانگکوک داد و گفت: بانو گفتن بهش نیاز دارید.
و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق بیرون رفت.
جانگکوک با اینکه می دونست جوابی از خدمتکار نمی گیره، بلند تشکر کرد و بعد به جعبه زل زد.
_ شوخی می کنی!
جعبه، تلفن همراه بود.
جانگکوک با یه یاد آوردن موبایل قبلی بیچاره اش که بعد از اون شب داخل کازینوی فرانک دیگه حتی چشمش هم بهش نیافتاده بود، بی معطلی جعبه رو باز کرد و با ذوق به موبایل جدیدش خیره شد. وقتی موبایل رو روشن کرد، فهمید که کسی قبل از اینکه موبایل به دستش برسه سیم کارتی داخلش گذاشته. بخاطر همین با کنجکاوی وارد مخاطبانش شد و چشمش به دو تا شمارۀ وارد شده افتاد
لی جونگ سوک
عشقم
جانگکوک اخم کرد. بعد از لمس کردن مخاطب عجیب و برقراری تماس، موبایل رو روی گوشش گذاشت تا هویت مخاطب عجیبش رو پیدا کنه. بعد از چند تا بوق، صدای خوشحال زنانه ای توی گوشش پیچید.
_ سلام عزیزم!
جانگکوک از شدت ناباوری خندید.
_ "عشقم" تویی؟
سانا از پشت تلفن جواب داد: از موبایل جدیدت خوشت میاد؟
جانگکوک از روی کاناپه بلند شد و در حالی که به سمت سینی غذا می رفت، گفت: میدونی اگه می تونستم از این اتاق خارج شم بهترم می شد.
صدای خنده های شیطانی سانا توی گوش های مشتاق جانگکوک پخش شد.
_ فقط یکم صبر کن.
جانگکوک با اشتیاق به مرغ بریون داخل سینی نگاه کرد و در حالی که عطر خوبشو به مشام می کشید، جواب داد: من آدم صبوری نیستم.
و بعد قطع کرد و وارد مخاطبانش شد و اسم ناخوشایند "عشقم" رو به " گربۀ دومم" تغییر داد.

>>><<<<
از نیمه شب گذشته بود. تمام عمارت میناتوزاکی به خواب رفته بود. تمام چراغ ها خاموش و سکوت مثل روحی سرگردان تو تمام ساختمون می چرخید. به جز یه اتاق.
جانگکوک کتابشو ورق زد و دستشو روی سر گربه کنارش کشید که در اتاق ناگهان باز شد.
_ این موقع شب داری کتاب میخونی؟!
جانگکوک چشم های شوکه شدش رو بالا آورد و به سانا و لباس خواب نازکش نگاه کرد. آب دهنشو قورت داد و چشم هاشو دوباره به خط های کتاب خوند.
_ خوابم نمی برد.
سانا خودشو کنار جانگکوک روی کاناپه انداخت و دستشو روی شونه اش گذاشت.
نفس های گرمی رو روی گونه های داغش حس کرد و دست های نازکی که روی شونه هاش افتاده بودن و از همه مهم تر، صورتی که رو به روی صورتش بود.
سانا با خنده ای که صحتش از برق چشم هاش پیدا بود، گفت: به امتحان کردنش می ارزید.
اما جانگکوک محو بود. توان حرف زدن نداشت. به نفس های گرم سانا فکر کرد که با خارج شدن کلمات از دهنش روی صورتش پخش شد. بعد از چند دیدار کوتاه و طولانی تازه داشت به عمق زیبایی سانا پی می برد.  چشم های تیره و معنای عمیق و پنهان داخلش، پوست براق و لب های درخشانش. و موهای لطیفش که روی صورتش خم شده بودن و چونه و پیشونی جونگکوک رو نوازش می کردن.
جانگکوک با خودش فکر کرد توسط کسی دزدیده شده که قبل از این اصلا متوجه زیباییش نشده بود. با خودش تکرار کرد تا فراموش نکنه چقدر راز های واضح ولی پنهان وجود داره که تا حالا متوجه نشده ولی قراره بفهمه.
جانگکوک ناخودآگاه پرسید: چرا نمی زاری از اینجا برم؟
سانا، بدون اینکه وزنشو از روی شونه های جانگکوک برداره و فاصله شو حتی ذره ای کم کنه، با یکی از دست هاش موهاشو پشت گوشش انداخت و با پشت همون دست، شروع به نوازش گونۀ جانگکوک کرد. با لمس دست های سردش به صورت داغش، لرزی کرد و جوری که انگار بهترین اسباب بازی جهان رو بدست گرفته، خندید.
_ دلیل اینجا موندنت مهم نیست. تو میتونی هر اسمی که دلت می خواد روش بزاری. ولی فعلا باید فکر فرار رو از سرت بیرون کنی.
این دیوونه ست!
جانگکوک از فشار افکار و ناسزا های بلند بالایی که به حماقت سانا می داد، با عصبانیت مچ های دستشو چنگ زد و قبل از اینکه حتی خودش متوجه خشم بی اندازه اش بشه، فهمید الان سایۀ خودشه که روی صورت سانا افتاده و زانو های خودشه که پا های سانا رو بینشون قفل کرده و دست های قدرتمند خودشه که ساعد های سانا رو محکم به زمین قفل کرده.
صدای بلند و عصبانیش رو شنید که بدون فکر داد میزنه.
_ تو متوجه نیستی نه؟ اونا دوباره بر میگردن. دوباره و دوباره میان و حتی یه ذره هم دربارۀ آدمایی که میکشن و زخمی می کنن اهمیت نمی دن! اونا بازم میان و اینبار یکی دیگه رو میکشن و تا وقتی منو از اینجا نبرن بیخیال نمی شن!
دوباره چهرۀ دردمند و بدن زخمی و خونی لوهان جلوی چشم هاش ظاهر شد و لب هاشو به دندون کشید و با تمام توان سعی کرد جلوی خرد شدن بغضشو بگیره. برای بار هزارم بخطار بودن دلیلی برای مرگ کسی خودش رو لعنت فرستاد.
سانا که از دیدن این وجهۀ جدید جانگکوک لذت می برد، لبخندی زد و جواب داد: بزار اونا هر کار دوست دارن انجام بدن.
بعد صداشو به طرز ترسناکی پایین آورد و به آرومی، طوری که جانگکوک هم بزور می شنید، ادامه داد: چون من عاشق بازی کردنم.
تمام سلول های بدن جانگکوک با شنیدن کلمات آروم سانا به رعشه افتاد. الان نه تنها برای تمام افراد داخل این عمارت وحشت داشت، بلکه برای خودش هم می ترسید و وحشت کرده بود.
><
جونگ سوک با کلافگی آه کشید و گردن دردمندش را به چپ و راست تکان داد. باورش نمی شد بجای سر و کله زدن با آدمکشا و مذاکره های مهم و حیاطی داشت به کت و شلوار پوشیدن یه پسر لاغر مردنی و حرکت ممتد خدمتکار هایی نگاه می کرد که کت و شلوار های گرون قیمت و مارک های معروف رو  داخل اتاق می اوردن و از اتاق خارج می کردن. 
به پسری که جلوی آینه ایستاده بود و انعکاس خودش رو طوری نگاه می کرد که انگار یک غریبه ست، زل زده بود و مرتب انگشت هاشو باز و بسته می کرد. داشت تو ذهنش دعوای پر حرارتی رو تصور می کرد که این صورت سفید و پوست نرم پسر داخلش زخمی و خون آلوده. با فکر کردن به مشت های پی در پی ای که میتونست به صورت پسر بزنه لبخند زد.
_ هی جکی جان!
با شنیدن صدای زیادی خوشحال پسر خرناسی کشید و چشم غره ای رفت.
جانگکوک از جلوی آینه کنار رفته بود و رو به روی جونگ سوک ایستاده بود و به کت و شلوار خوش دوختی تنش بود اشاره می کرد.
_ چطوره؟
جونگ سوک بدون نگاه کردن گفت: هیچ فرقی با قبلیا نداره.
جانگ کوک دوباره رو به آینه ایستاد و دکمه های کتش رو بست. روی پا های چپ و راستش جا به جا شد و با دقت بیشتری به کت و شلوار نگاه کرد.
_ ازش خوشم میاد.
جونگ سوک با بی حوصلگی دو تا دکمۀ اول پیراهنشو باز کرد تا شاید از کلافگی و گرمای اعصاب خورد کن بدنش کم شه ولی تاثیری نداشت.
جانگ کوک که متوجه خستگی بیش از حد جونگ سوک شده بود، سریع گفت: میتونیم فقط یکی از اینا رو برداریم و بریم. باور کن منم دوست ندارم اینجا باشم.
جونگ سوک با انگشت اشاره پیشانی اش خاروند و جواب داد: اگه اون کت حتی یه میلی متر تو تنت کج وایسته سانا موهای هردومونو دونه دونه می کَنه.
جانگ کوک که از فرار کردن نا امید شده بود، با عصبانیت کتش رو دراورد و روی زمین انداخت. و خدمتکاری بلافاصله برش داشت.
در حالی که برای بار صدم وارد اتاق پرو می شد، شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش و جونگ سوک هم برای صدمین بار با دیدن ماهیچه های شکم پسر دندان غروچه کرد.
><
_ حتی نمی دونم کجا جاشون بدم.
صدای بیچارۀ جانگکوک فقط توسط گربۀ خواب آلود کنار پنجره شنیده شد.
جانگکوک سرشو خاروند و به جعبه های متعددی نگاه کرد که روی زمین اتاقش پخش شده بود.
چند تا جعبه رو روی هم گذاشت و باهم بلندشون کرد. ارتفاع جعبه ها جلوی دیدشو گرفته بودن. هنوز قدم سوم رو برنداشته بود که پاش به جعبۀ دیگه ای گیر کرد و با تمام کت و شلوار های گرون داخل دستش به جلو پرت شد. محکم به زمین خورد و جعبه ها همه جا پخش شد. با درد زانوشو گرفت و دندون هاشو محکم بهم فشرد تا جیغ نزنه. مشتی به زمین زد و از بین دندون های بهم چسبیده گفت: لعنت بهت!
><
شونه های بزرگ و بازو های عضله ای مرد های خارجی که چپ و راستش نشسته بودن، بهش فشار میاوردن. به طوری که حتی تکون دادن مچ دستش هم غیر ممکن به نظر می رسید. دوباره آب دهنشو قورت داد. اینبار نه جونگ سوکی وجود داشت که با نگاه های پر از نفرت نگاهش کنه و نه خبری از سانا بود که فقط گوشه ای بشینه و دست به سینه بهش خیره بشه. اینبار فقط خودش بود که روی صندلی عقب هیوندای بزرگی نشسته بود و بین دوتا از نگهبان های قوی هیکل سانا، خفه می شد.
هوای ماشین به اندازه ای خفه کننده بود که جانگکوک نمی توانست به اندازۀ کافی اکسیژن دریافت کنه.
به چند ساعت قبل فکر کرد. زمانی که با خوشحالی جلوی تلویزیون اتاق جدیدش لم داده بود و بعد از هر مشت چیپسی که تو دهنش می چپوند، دستۀ ایکس باکسو می چرخوند و با فشردن هر دکمه تیر های شات گان جدیدشو تو صورت اون زامبی لعنتی فرو می کرد.
حالا، با موهای حالت داده و یکی از اون کت و شلوار های گرون قیمت و زیادی ناراحتش توی ماشین نشسته بود. بدون اینکه حتی بدونه این ماشین گندۀ لعنتی کجا میره.
بزور دستشو بالا آورد تا کراوات طوسی رنگ دور یقه شو یکم گشاد کنه تا حداقل بتونه یه نفس عمیق بکشه. ولی بیشتر از آرنجش نمی تونست دستشو بالا بیاره. صدای بم نگهبان سمت چپش که خطاب به راننده سوالی می کرد، خون داخل رگ هاشو به مرز انجماد رسوند و تک تک عضلات بدنشو سفت کرد.
نگهبان که ته ریش بور و چشم های روشنی داشت، بعد از شنیدن جواب راننده، "هوم" بلندی کرد و بیشتر خودشو به جانگکوک چسبوند.
جانگکوک مطمئن بود که زبونی که محافظ با راننده صحبت کرده بود، کره ای یا حتی انگلیسی نبود.
از اینکه کسی قرار نیست حرفشو بفهمه، زمزمه کرد: عالیه. حالا بین چند تا غول پیکر آلمانی گیر افتادم.
_ روسی.
جانگکوک با ترس به محافظ سمت راستش نگاه کرد. گرچه چرخش تو اون موقعیت سخت بود، به اندازه ای چرخید که به چشم های خونسرد و فک زاویه دار محافظ، نگاهی اجمالی بندازه.
_ فهمیدی چی گفتم؟!
محافظ از گوشۀ چشم به جانگکوک نگاه کرد و دوباره به منظرۀ بیرون از پنجره خیره شد.
_ اون کله قاشقی و راننده روس ان.
قیافۀ پسر اصلا شبیه کره ای ها نبود ولی کره ای رو با زبون روون و لهجۀ خوبی حرف میزد.
جانگکوک چند بار پلک زد و بی صدا لب زد: اون فهمید چی بهش گفتم؟
و به محافظ سمت چپی اشاره کرد.
پسر جوونی که سمت راست جانگکوک نشسته بود، چشم غره ای رفت و لبخند کم رنگی زد.
_ نه اون هیچی حالیش نیست.
جانگکوک آروم سر تکون داد کمرشو صاف کرد. سعی کرد آسودگی داخل صورتشو مخفی کنه. پس پرسید: اسمت چیه؟ کاملا مطمئنم که کره ای نیستی.
_ جیم.
جانگکوک زیر لب "هومی" بلندی کشید و گفت: بزار حدس بزنم، اسم کاملت جیمزه؟
حالا محافظ کاملا به سمت جانگکوک چرخیده بود. چشم های درشت و قهوه ای رنگش و پوشت برنزۀ صافش، داد میزد که همسن جانگکوکه. حتی شاید جوون تر.
_ جیمبو.
جانگکوک پقی زد زیر خنده. اما سریع خودشو جمع کرد و با سرفۀ خشکی خنده اشو سرکوب کرد.
پسر پوزخندی زد و گفت: می دونم. تو لهجۀ کره ای مثل یه غذای ارزون خیابونی می مونه.
جانگکوک با شونه اش ضربۀ آرومی به شونۀ جیمبو زد و گفت: از اون غذا هایی که آرزوی هرکسیه بعد از یه بارون سنگین توی یه رستوران خیابونی بخوره.
جیمبو لبخند بزرگی زد. لبخندی که دندون های مرتب و سفیدش رو نشون داد. سفیدی دندون های جیمبو در برابر پوست تیره رنگش، جانگکوک رو به خنده واداشت.
_ خب جیمبو، چند وقته برای میناتوزاکی کار می کنی؟
_ تازه کار آموزیمو تموم کردم.
صدای عصبانی مرد  روسی بلند شد که به با لهجۀ غلیظ انگلیسی اش خطاب به جیمبو، با لحن تهدید آمیزی گفت: نباید باهاش حرف بزنیم!
جانگکوک لب هاشو به دندون کشید. دوست نداشت لهجۀ بچه گونه و نا واردش تو انگلیسی رو وارد بحث کنه ولی در آخر، به آرومی به مرد روس گفت: ایتس اوکی.
مرد روسی چشم غره ای رفت و صورتشو از جانگکوک برگردوند.
جانگکوک که تازه حضورش توی ماشین و به مقصد نامعلومش رو به یاد آورده بود، از جیمبو پرسید: منو کجا می برید؟
جیمبو اخم کرد.
_ میناتوزاکی بهت نگفته؟
جانگکوک که هیچ علاقه ای به اعتراف کم بودن اطلاعاتش نداشت، چشم هاشو چرخوند و دهنشو باز کرد تا بهونۀ قابل قبولی بسازه ولی جیمبو زود تر از اون گفت: پس نمی تونم هیچی بهت بگم. فقط صبر کن تا برسیم.
جانگکوک آهی کشید و سرشو به صندلی کوبید.
>>>><<<<
وقتی ماشین از حرکت ایستاد، جانگکوک متوجه نشد. انقدر به تکون های منظم عادت کرده بود و اونقدر مشغول سنگ کاغذ قیچی بازی کردن با جیمبو بود که تا محافظ روسی از ماشین پیاده نشد، جانگکوک نفهمید که بالاخره به مقصد رسیدن.
به محض پیاده شدن مرد روسی، جانگکوک خودشو روی صندلی چرم هیوندا جلو کشید و با سرعت از ماشین پیاده شد.
چشم هاشو بست و عمیق ترین نفسی که می تونست رو کشید تا هوای خنک و تازه رو وارد شش های محتاجش کنه.
و بعد از اینکه چشم هاشو باز کرد، تازه متوجه قصر عظیمی شد که رو به روش بود.
_ خدای من!
جیمبو کنارش ایستاد و در حالی که دکمه های کتش رو می بست، گفت: بهتر بود اگه خودت می دیدی درسته؟
جانگکوک به درخت های بلند زل زد که جلوی قصر قد علم کرده بودن. به سنگ های روشن مرمر ساختمون زل زد که با بهترین نور پردازی توی چشم بودن. احساس می کرد توی فیلم های بریتانیایی قرن نوزدهم زندگی می کنه.
_ این... اینجا دیگه کجاست؟
به جیمبو نگاه کرد و پرسید: ببینم اصلا ما هنوز تو کره ایم؟
جیمبو نتونست جواب جانگکوک رو بده. قبل از اینکه صدایی از دهنش دربیاد، صدای چرخ های لیموزین براقی شنیده شد که درست کنار هیوندا ترمز کرد. جیمبو از جانگکوک فاصله گرفت و سرشو پایین انداخت.
جانگکوک با تعجب به محافظ هایی نگاه کرد که جلوی در لیموزین صف می بستند.
در لیموزین توسط راننده باز شد و جونگ سوک، با کت و شلوار طوسی رنگش و موهای بسته شده اش، آروم پیاده شد.
جانگکوک با دیدن چهرۀ آشنا لبخند گشادی زد و خودشو به جونگ سوک رسوند و گفت: هی تو اینجا چیکار می کن...
حرف زدن رو فراموش کرد. اهمیت نداشت چقدر تلاش کنه تا جمله رو دوباره از سر بگیره و بتونه نگاهش رو روی جونگ سوک نگه داره. حتی نفس کشیدن هم یکهو سخت شد. سخت تر از موقعی که داخل ماشین گیر افتاده بود.
کسی که بعد از جونگ سوک از ماشین پیاده شد، سانا بود. شناختنش توی لباسی غیر از لباس های همیشگی مشکی رنگش، سخت بود اما اون موهای کوتاه و چشمان کشیدۀ گربه ای...
جانگکوک آروم آب دهنشو قورت داد. دوست نداشت هیچکس بهت و تعجب غیر معمول داخل چهره اش رو تشخیص بده ولی مخفی کردن احساس برای جانگکوک هیچوقت راحت نبود.
سانا، داخل پیراهن دکلته و کوتاهی که تا بالای زانو هاش می رسید، غریبه تر از همیشه به نظر می رسید.
وقتی از ماشین پیاده شد، جانگکوک متوجه شال خز نقره ای رنگی شد که روی بازو هایش انداخته بود و رنگش با گوشواره های زنجیر شکل و نازک و بلندش، همخونی داشت.
وقتی سانا با کفش های پاشنه بلندش به جانگکوک نزدیک شد، جانگکوک حتی پلک هم نزد.
سانا جلوش ایستاد و بعد از باز و بسته کردن چشم های آرایش کرده اش، گفت: سواری خوش گذشت؟
جانگکوک با خودش گفت که باید عقب بره. باید تا می تونه پاهاش رو روی زمین بکشه و از سانا دور شه. چون همین الانش هم کت و شلوار گرونش از استرس بوی عرق گرفته بود.
حداقل تونست کمی سرشو تکون بده تا ثابت کنه در عرض سی ثانیه، فلج نشده.
سانا لبخند دندون نمایی زد و با انگشت های کشیده اش، لپ های جانگکوک رو گرفت و صورتشو تکون داد. چشم هاش از شوق درخشید و طوری که فقط جانگکوک بشنوه، گفت: حالا واقعا شبیه کوکی شدی.
و بعد از چشمکی سریع، از کنارش رد شد و جلو تر از جونگ سوک به سمت در ورودی اون خونۀ قصر مانند راه افتاد.
وقتی چشم جانگکوک به کمر برهنۀ سانا خورد، سریع سرشو چرخوند و بی معطلی کراواتشو شل کرد و نفس سنگینشو بیرون داد.
_ خدایا منو ببخش.

Sugar Mommy | JJKWhere stories live. Discover now