نقشه ی پارک

435 27 11
                                    


با حس خستگی زیاد بخاطر مسیر طولانی محل کارم تا خونمون کولمو روی تخت انداختم
لباسامو کندمو همراه خودم به حموم بردم که بشورمشون
درسته خیلی خسته بودم ولی این وسواس لعنتیم نمیزاشت همینجوری استراحت کنم
کار هر روزم شستن لباسام ،حموم کردن،اتو کردن لباسام ،رسیدگی به پوستم و درس خوندن بود
از حموم بیرون اومدمو لباسامو اویزون کردم که خشک شن
سمت آشپز خونه رفتم و کمی از غذای دیشبو گرم کردم و مشغول خوردن شدم که پدرم وارد شدو نوشیدنیاشو داخل یخچال گذاشت
بدون توجه بهش ظرف غذامو برداشتم و خواستم از اشپزخونه خارج شم که گفت:سلام کردنم یادت رفته دیگه؟
بدون توجه بهش سمت اتاقم رفتم
بعد غذا نشستم پای درسم که زودتر تمومش کنم
نیم ساعتی گذشته بود که در اتاقم باز شدو اومد داخل.هنوز هیچی نشده مست بود به در تکیه داد که نیوفته و گف:حقوقتو‌ندادن؟
اخمی کردم:به تو چه؟
پ:زر زر اضافی نکن.فردا تا ۴اون پول بی صاحابو برام بیار وگرنه تو خیابون بخواب
+اون ساعت سرکارم
همونطور که از اتاق میرفت بیرون گفت:به من ربطی نداره مرخصی بگیر
شاید فکر کنین حتما حقوقم خیلیه که انقد روش حساسه اما باید بگم نه ...حقوق یه دانش اموز که پاره وقت تو سوپر مارکت کار میکنه چقد میتونه باشه؟
اهمیتی ندادمو به درسم رسیدم.
صبح طبق معمول زودتر پاشدمو لباسمو اتو کردم.موهامو مرتب کردمو کمی ارایش کردم در حدی که مدرسه گیر نده
توی مدرسه به خاطر قیافم و درس خوبم تقریبا همه دلشون میخواست باهام دوست باشن یا به نحوی دورو ورم باشن و به تازگی داشتم موفق میشدم مخ پسر پولدار مدرسمونو بزنم
البته مدرسه ای که مجبور بودم برم یه مدرسه فوق العاده معمولی بود و وقتی میگم اون پسر پولدار بود یعنی جز معدود کسایی بود که برای خودش ماشین داشت.ماشین مدل بالا هم نه..یه ماشین معمولی ولی برای من که به هر نحوی میخواستم از فقر دور بشم گزینه ی بدی نبود فعلا..
اونروز بعد مدرسه سمت محل کارم رفتمو با پیر مردی که صاحب اونجا بود صحبت کردم تا بتونم امروز بتونم زود تر برم چون واقعا حوصله ی غرغرای بابا رو نداشتم
پیر کردم چون از وضعیت تو‌خونم‌خبر‌داشت گذاشت برم
نزدیک خونه شدم که دیدم سه تا ماشین خارجی مشکی جلوی در پارکه..
حتما باز طلب کاراش اومدن کتکش بزنن
اهمیتی نمیدادم ولی واقعا حوصله ی دوا درمونشو نداشتم
خاستم وارد خونه شم اما دونفر‌ که خیلی گنده بودنو کت شلوار مشکی تنشون بود جلومو گرفتن
@:کجا؟
چشمی چرخوندم:من دختر پارکم اینجام خونمه.
دستشو برداشتو داخل رفتم حتی تو حیاطمونم ۵تا ازین بادیگاردا بود.
این دفعه از کی پول گرفته بود ؟؟همیشه تو بهترین حالت چند تا لات‌‌و نزول خور میومدن سراغش
کفشامو در اوردمو وارد سالن شدم که دیدم یه پسر حدودا ۲۵ ۶ساله فوق العاده خوشتیپ نشسته روی مبل‌و یه پاشم روی اون یکی پاش انداخته
بوی یه عطر فوق العاده م سالنو پر کرده
دو نفرم بالا سرش وایساده بودن پدرمم جلوش زانو زده بودو سرشم پایین بود
با وارد شدن من همشون سمت من برگشتن
اون مرد عملا با دیدن من ابروهاش بالا پرید و همونطور که با نگاه خریدارانه ای منو برانداز میکرد گفت:پس دخترت اینه؟
پدرم لبخند کریهی زد:ب..بله بله...دخترمه..میبینین‌که چقدر خوشگله
پوزخندی زدو همونطور که نگاهم میکرد گفت:میدونی بابا جونت چیکار کرده؟
با بیخیالی شونه ای بالا انداختم:پولتونو خورده لابد
از طرز برخوردم جا خورده بود و اینو کامل حس میکردم.تقریبا همه همین طور بودن .همه تو برخورد اول از بی احساس بودنم جا میخوردن
-نه فقط همین...سعی کرد سر منم کلاه بزاره
نگاهی به پدرم که با ترس به اون مرد نگاه میکرد کردم
+اره ازینکارا زیاد کرده
-میدونی چقد باید بهم پول بده؟
بدون حرف نگاهش کردم
-۲میلیون دلار
چشمامو ریز کردمو به پدرم نگاه کردم:تو دو میلیون دلار پول گرفتی ؟تو کودوم سوراخ تونستی این همه پولو اتیش بزنی اصن؟
پدرم اخمی کرد:به تو چه؟باید بهت جواب پس بدم؟
شونه ای بالا انداختم:راس میگی من که قرار نیس تاوانشو بدم
و بعد از وسطشون رد شدمو سمت اتاقم رفتم
کیفمو گوشه ای گذاشتم جورابای بلندمم در اوردمو روی صندلیم نشستم.تا وقتی اون همه مرد تو خونه بود حس خوبی نداشتم که برم حموم .پس مشغول گوشیم شدم تا برن
چند دقیقه هنوز نگذشته بود که بابام داد زد :سومییییین بیا اینجا
با کلافگی بلند شدمو از اتاق بیرون رفتم
نگاه اون مرد کاملا قفل پاهای برهنم بود ولی توجی نکردم
نگاهشو از پاهام بالا اورد و رو صورتم موند:بیا بشین
رفتمو روی مبل روبروشون نشستم .پدرم هنوز جلوی پای اون مرد بود
کمی سمت اون رفتو با حالت چاپلوسانه ای شروع به صحبت کرد:میبینین که ...اون زیباییش کاملا به مادرش رفته.هرکاریم بگین توش استعداد داره و سری میتونه یاد بگیره
چشمامو ریز کردمو نگاهش کرد:هی.تو داری چیکار میکنی؟
مرد مستقیم زل زد تو چشمام و با غرور خاصی پرسید:باکره ای؟
با تعجب پرسیدم:به تو چه؟
با این حرفم بادیگارداش تکونی خوردن ولی با علامت دستش کاری نکردن
-من قراره از خیر دو میلیون دلار بخاطرت بگذرم.ملومه که به من ربط داره
دستامو رو سینم گره زدم پوزخندی زدمو روبه پدرم گفتم:پس از اول نقشت این بود هم پول به جیب بزنی هم از شر من راحت شی پارک اره؟
رو به پسره کردمو پرسیدم:میخوای باهام چیکار کنی؟کلیه و قلبمو دراری بفروشی؟
با این حرفم بلند زد زیر خنده مقتدرانه و پر غرور.
از قدرتی که تو هر حرکتش موج میزد خوشم‌میومد
به جلو خم شدو ارنجشو به زانوهاش تکیه داد:ملومه که نه گربه کوچولو.فعلا میخوام برا خودم نگهت دارم.پدرت میگه زیاد حرف گوش کن نیستی ولی...من از رام کردن ادمای چموش خوشم میاد
نمیفهمیدم چی میگه ولی حدسش سخت نبود
نگاهی دیگه ای بهم انداختو بلند شدو همونطور که سمت در میرفت گفت:فردا برمیگردم آماده باش
و از در بیرون رفتن
پدرم تا لحظه آخر همراهشون رفتو هی جلوشون همو راست شد
تقریبا از حرفاش فهمیده بودم چه قصدی داره
چند دقیقه گذشت که پدرم داخل اومد و رو مبل لم داد:اخییی.از این یکیم جون سالم به در بردم
حالت چندشی به صورتم گرفتم:تو جدی منو فروختی؟
نگاهم کرد:دیوونه نباش دختر میدونی اونجا چقد به نفع خودته؟تاحالا اسم جئون جونگکوک به گوشت نخورده؟اگه دختر خوبی باشی کنارش به همه چی میرسی
شونه ای بالا انداختم:پولداره؟
پ:بیشتر از حد تصورت...من اینکارو بخاطر تو کردم که این زندگی سگیو تحمل نکنی احمق
بلند شدمو همونطور که سمت اتاق میرفتم گفتم:خفه شو بابا

سلاملکم.
میدونین که من بیکار نمیمونم.نگران نباشین اگه شروعش کلیشه ایه یکم بره جلوتر به حق هفت تن بنگتن خوشتون میاد.
نظرهای خوشگلتونو بنویسین

CYPHER🥀Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ