ساعت ۱۱

331 25 13
                                    

وارد خونه که چی بگم بهتره بگم قصر شدیم
خودش جلو میرفتو من پشت سرش
از ی سری پله بالا رفت و منم سعی میکردم جای تعجب کردنو فوضولی فعلا پشت سرش برم
وارد یه اتاق که شبیه اتاق کار بود شدو ورقای قرار دادو روی میز انداخت به میز تکیه دادو دستاشو توی جیبش فرو‌کرد
منم وسط اتاق مونده بودمو نمیدونستم چیکار کنم یا کجا باید برم
-خب ...بگو ببینم.نقشت چیه؟
من؟
+چه نقشه ای؟
چشماشو ریز کردو نگاهم کرد:زیادی راحت راضی شدی...حوصله ی کنکاش ندارم.خودت بهم بگو چی تو سرته؟
نگاهی به مبل وسط اتاق کردم:میتونم بشینم؟
سری تکون داد.سمت مبل رفتمو روش نشستم:خب..باید بگم هنوز نمیفهمم چی میگی
اومدو رو مبل روبروم نشستو با چشمای نافذ زل زد بهم:چی میخوای؟؟این که اونقد دختر احمقی نیستیو تو نگاه اول فهمیدم.بهت نمیاد برای بابات فداکاری کرده باشی
پوزخندی زدم:نکنه جئون بزرگ ترسیده یه دختر ۱۷ساله تو خواب خفش کنه؟
-زبون نریز جواب منو بده
+پول و موفقیت برام شاخصای مهمین.من از فقر متنفرم .ازون خونه متنفر بودم.از پارک متنفرم.چرا باید میموندم؟فوقش میخوای منو بکشی دیگه.
پوزخندی زد:واقعا نترسی یا داری نقش بازی میکنی ؟
+خودتم داری میگی اونی که باید بترسه منم.پس نگرانیت برای چیه
به مبل تکیه دادو با نگاه خریدارانه ای گفت:عجیبه که قراردادو خوندی میدونی برای چی اوردمت و بازم سرتقی
+اره خوب قطعا وقتی از خیر دو میلیون دلار گذشتی هر استفاده ای بخوای ازم میکنی دیگه...
تنها چیزی که کمی نگرانم میکرد رو به زبون اوردم:فقط...با شخص دیگه ای که نباید باشم؟
ابروهاش بالا پرید:ملومه که نه..من تورو اختصاصی برای خودم خریدم
سری تکون دادم.کاملا با حرفاش سعی میکرد حرصم بده یا یه عکس العملی ازم بگیره
هنوز باورش نمیشد انقد همه چیز برام بی اهمیت باشه
-دیگه چی میخوای؟
از باهوشیش خوشم اومد
پس بدون رودروایسی گفتم:اگه یه روز بتونم این پول و پول فسخ قرار دادو بهت برگردونم میتونم برم؟
با این حرفم ابروهاش بالا پرید:گفتی پول برات مهمه...کجا میخوای بری که بیشتر از من پول در اختیارت قرار بده
+فقط یه تضمین ازت میخوام برای روز مبادا
-ازت خوشم میاد.البته اگه خوشم نمیومد که اینجا نبودی...
کمی دیگه نگاهم کرد و بعد بلند شدو پشت میزش رفت:قبوله .
و بعد روی یه کاغذ چیزی نوشتو امضا کردو سمتم گرفت
بلند شدمو سمتش رفتم اومدم کاغذو ازش بگیرم که دستشو عقب کشید.
چشمای فوق العاده نادری داشت .برق نگاهش باعث میشد هر کسی رامش بشه
-فراموش نکن..طبق اون قرار داد تو مال منی ..و من قراره هرجور که دلم بخواد باهات رفتار کنم پارک سومین
پوزخندش یک لحظه ام پاک نمیشد .برگرو از دستش گرفتمو نگاهی بهش کردم همون طور که برگه رو میخوندم گفت:امر امر شماست ارباب.بعد با نگاه سردی سرمو بلند کردم:من میتونم الان برم؟
-کجا بری؟
+نمیدونم..اتاقی چیزی بهم نمیدی؟
همونطور که نگاهم میکرد صدا زد:کییییم
یه زن تقریبا ۴۰ساله با کت دامن سرمه ای و ساده وارد شد:بله ارباب
نگاهشو ازم گرفتو به زن نگاه کرد:ایشون سومینه پیش ما میمونه ازین به بعد اتاقشونو بهشون نشون بده و مطمئن شو همه چیزشون فراهم باشه
زن کمی سر خم کردو نگاهی به من کردو دستشو به سمت در دراز کرد که یعنی بفرمایید
نگاهی به جونگکوک انداختم
-شب منتظرتم
گفتو باز پوزخندی زد
سری تکون دادمو از اتاق خارج شدم


CYPHER🥀Where stories live. Discover now