"لی هیسونگگ!مگه امروز کلاس تخصصی نداری؟پاشووو!!"درحالی که فریاد میزد،نون تست پر شده از مربای توت فرنگی رو توی دهنش چپوند و با بند کفشش ور رفت؛لعنتی به بند کفشش فرستاد و یبار دیگه با فریاد حرف زد"هیسونگ هیونگ!دارم می-"و با دیدن چهره ی خواب الود هیونگش حرفشو قطع کرد.
"بوم...احساس میکنم صداتو گذاشتن رو اسپیکر"و انگشت وسطشو به طرف پسر مو بلند گرفت؛بومیگو ریز خندید"خیلی خوب منم دوست دارم!"و سریع از خونه زد بیرون تا هیونگش چیزی رو به طرفش پرت نکنه!اونقدری تند دویده بود که احساس میکرد جدی جدی گلوش تبدیل به کویر شده،با بدنی خم شده و دستایی که روی زانوش بودن،درحالی که سینش بخاطره کمبود اکسیژن بالا و پایین میرفت،سری چرخوند تا دنبال بقل دستیه خوش صداش بگرده؛"ایگو!مثل اینکه باز دیر رسیدی"صدای تهیون بود!سرشو به طرف صدا چرخوند و دوستشو درست پشت دیوار کوتاه دبیرستان دید"توروخدا کمکم کن از دیوار بیام بالا!حوصله ی جانگه بی حوصله رو ندارم!"و با چشمایی که التماس ازشون میبارید به تهیون خیره شد؛"شرط داره!"بومگیو به این فکر کرد که گور بابای شرط،فقط قبولش میکنم و از زیر دست جانگ فرار میکنم؛"خیلی خب زود باش!"تهیون که با لبخندی پر از رضایت از قبولیه شرطش توسط بومگیو بهش خیره شده بود،کیفشو ازش گرفت و سعی کرد با پا گذاشتن روی باغچه ی قد بلند کنار دیوار،فاصلشو با تهیون به صفر برسونه"زود باش دستمو بگیر"و بعد از هزار تا شکست بلاخره بومگیو وارد حیاط خلوت مدرسه شد"دمت جیز"و تهیون که میخواست شرطی که گذاشته بود رو یاداوری کنه لب زد"باید بری از یونجون سونبه دعوت کنی امشب بیاد و تولدتو جشن بگیریم!"بومگیو که انگار تازه اون شرط مسخره یادش اومده بود بهش خیره شد"شوخیت گرفته؟دیوونه ای؟از دور هم بهم نگاه نمیکنه...دع..دعوتش کنم واسه تولدم؟"تهیون که از استرس کشیدن بومگیو راضی بود بلند شروع به خنده کرد"هی،فقط یه تولده!اونم سونبته و امسال کلی باهاش کار کردی!"بومگیو زیر لب فحشی نثار تهیون کرد و پاتند کرد به طرف کلاس درسشون!"اون کانگ عوضی دیوونه شده!"
درحالی که زن قدبلند با کفشای پاشنه بلندش از کلاس بیرون میزد تهیون از جاش بلند و درحالی که دستاش روی میزش بود شروع به بلند حرف زدن کرد"بچه ها!میخوام شمارو به یه پارتی دعوت کنم!"و بچه های کلاس شروع به هو کشیدن کردن.بومیگو که تا اون لحظه سرش تو گوشیش بود با تعجب به این قسمت از حرفای تهیون گوش کرد"به مناسبت تولد بومی خشگله همگی امشب دعوتین بیاین بار پدر عزیزم،
چئونسو!"درست بود که اون و بومگیو از قبل برنامه ریزی کرده بودن واسه تولدش،اما فقط به یه تولد5 نفره فکر میکردن؛بومگیو با چشمایی که ازشون خون میچکید بهش خیره شد.اون تهیون واقعا میخواست واسش پارتی بگیره؟"نظرتون چیه سونبه هامونم دعوت کنیم؟هوم؟"بومگیو که یاد شرط اول صبح تهیون افتاد،نگاهی به بچه های کلاس که همگی موافق بودن و سر تکون میدادن و به بومگیو خیره بودن انداخت..."من... من برم دنبالشون؟"و از نگاه های بقیه متوجه تاییدشون شد!جدی جدی دلش میخواست بزنه تهیونو لت و پار کنه اما سریعا از کلاس بیرون زد تا حداقل فکری درمورد دعوتش بکنه.بلاخره یونجونم جزو اون سونبه هاش بود!
YOU ARE READING
𝗥𝗔𝗜𝗡𝗜𝗡𝗚"
Fanfictionوقتی همه ی جسمشو توی بغلش کشید،لب زد"احمق،خیلی احمقی...ازت میخوام دیگه اینجا نبینمت"! 𝗦𝗖𝗛𝗢𝗢𝗟 𝗟𝗜𝗙𝗘,𝗔𝗡𝗚𝗦𝗧,𝗦𝗠𝗨𝗧,𝗟𝗜𝗧𝗧𝗟𝗘 𝗖𝗢𝗠𝗘𝗗𝗬