"اه...باورم نمیشه!هیسونگ دیشب کل احساساتشو نمایان کرد!جدی جدی داشتم رد میدادم...اخه بخاطره یه گربه؟دیشب مغزمو خورد!صبح پا نمیشد بره سر کلاسش...بزور لباساشو اتو کشیدم و بهش صبحونه دادم؛من چه داداش خوبیم!"و ادای گریه کردن رو دراورد؛تهیون که تا الان داشت به غرغرای دوستش میخندید اروم که فقط خودشو بومگیو بشنون گفت"خلاصه که یه زن زندگی ای واسه عشقت!"بومگیو سرش داد زد"یااا ایش...گمشو بابا اصلا تنهایی میرم کارگاه"و به طرف تابلویی که کارگاه رو نشون میداد پاتند کرد"صبر کن"تهیون میخندید و دنبالش میدوید.
ساعت 4 ظهر بود و درحالی که داشت واسه ی تابلوی نیمه تمومش زجه میزد،استاد اومد بالای سرش"کارت عالیه اقای چوی...اما مثل اینکه مابین رنگ پوست پا،کلی سفیدی وجود داره...با دقت تر لطفا!"بومگیو نا امید به بوم نقاشیه مرد برهنه ای که روی چمن دراز کشیده بود خیره شد...واقعا رنگش مشکل داشت اما اگه این بومگیوی بی حوصله به کارش ادامه میداد،قطعا یه نقاشیه زشت تر تحویل میداد؛تهیون اونجا نبود که یکم بهش امید بده،برای همینم وسایلشو جمع کرد و خواست بدون اطلاع بره بیرون اما صدای استادش متوقفش کرد"چوی بومگیو!پس فردا نمایشگاهه و اگه تا فردا نتونی تحویلش بدی،نمره ی نمایشی رو از دست میدی!"
بومگیو اهی کشید و به سمت سالن غذا خوری رفت؛ادمای زیادی اونجا نبودن برای همین خوشحال از ارامش کوچیکی که دریافت کرده بود،از پنجره ی کوچیکی که روبه اشپزخونه بود،یکم غذای گرم درخواست کرد...براش مهم نبود چی باشه فقط میخواست یه چیزی بخوره تا سیر شه!بعد از غذا سرشو بی خبر ازینکه قراره دوساعت تمام اونجا بخوابه رو میز گذاشت؛ساعت حالا نزدیک 7 بود و بومگیو بعد از دیدن 25 تا میس کال از طرف هیسونگ،"شت"ی زیر لب گفت و سریع از جاش پاشد و نگاهشو به در سالن داد...بارون میباره؟
بدتر از این نمیشد!پس سریع کیفشو روی سرش گرفت و قدماشو به طرف در خروجی و بعد ایستگاه اتوبوس تند کرد.
ایستگاه دور بود اما بومگیو چاره ای نداشت...مابین راه گوشیش زنگ خورد و با خیال اینکه هیونگشه بدون نگاه به صفحه جوابشو داد"هیسونگی دا-"صدای گریه بود؟"علو؟"بومگیو حالا زیر بارون کنار یه چراغ بزرگ از خیابون ایستاده بود"بومگیو شی!"زنی با گریه اسمشو صدا میزد"خو..خودمم!"زن گریش بیشتر شدت گرفت"یونسو بهم گفت دوست داره...اون گفت دلش برای تو و پسرش تنگ میشه!"بومگیو با شنیدن اسم خالش توی ذهنش،بابت جمله ای که شنیده بود گفت"خب منم دوسش دارم...اما چرا با گریه همچین چیزی رو میگه؟!"زن هنوزم پشت گوشی گریه میکرد"چرا...خودش اینو بهم نمیگه؟"بومگیو ته دلش نمیخواست به چیز بدی درمورد خالش فکر کنه"اون حالا دیگه بین ما نیست!"بومگیو با لباس و بدنی خیس از بارون موبایلش روی زمین افتاد و اولین اشک از چشمش چکید"پس هیسونگ هیونگ میدونست قراره یه اتفاقی بی افته..."سایت مدرسه رو زیر و رو کرد تا بتونه اکانت پسر خجالتی رو پیدا کنه؛"بانی...امشب نمیام اتاق مطالعه"
سوبین سری تکون داد و به رفتن دوستش خیره شد.
YOU ARE READING
𝗥𝗔𝗜𝗡𝗜𝗡𝗚"
Fanfictionوقتی همه ی جسمشو توی بغلش کشید،لب زد"احمق،خیلی احمقی...ازت میخوام دیگه اینجا نبینمت"! 𝗦𝗖𝗛𝗢𝗢𝗟 𝗟𝗜𝗙𝗘,𝗔𝗡𝗚𝗦𝗧,𝗦𝗠𝗨𝗧,𝗟𝗜𝗧𝗧𝗟𝗘 𝗖𝗢𝗠𝗘𝗗𝗬