"چی باعث شده عزیزکم اینطور ناراحت به نظر بیاد؟"زن مسن که ته چهره ی مادرش رو روی صورتش داشت،با موهای جو گندمی و گوجه ای و لباس سفید رنگ دامن دارش،روی مبل سلطنتی نشسته بود و قهوه شو مینوشید و به یونجون ایستاده با سری خم خیره بود؛
"من فقط..."یونجون به فرش کرم رنگ زیر پاهاش خیره شد و دنبال کلمه ای برای توضیح ناراحتیش برای لینا میگشت"فقط یکم خستم"جمله ای بود که به ذهنش رسید و بیانش کرد.
اما زن روبروش به این راحتیا ولش نمیکرد،چون همین حالا هم متوجه دروغش شده بود"شیرینکم میتونی باهام صحبت کنی؛من متوجهم که با خواست خودت اینجا نیستی!"
و این جمله ی اخر لینا کافی بود برای اینکه بغض یونجون بترکه و الان قطره ی اشک بخاطره پایین بودن سر یونجون،مستقیما راهش رو به طرف زمین پیش گرفت"دلم براش تنگ شده...دلم میخواد دوباره..."و ادامه نداد و دوباره بی صدا اشک ریخت.
"میتونی بهم درموردش بگی عزیزم،بهت گوش میدم...سرپا نایست شیرینم"
لینا بهش اشاره کرد روی مبل روبروش بشینه؛
یونجون بعد از اینکه نشست،بینیشو بالا کشید و سکوت کرد و لینا ادامه داد"اسمش چیه؟"
یونجون مکثی کرد و بعد از دیدن چشمهای خالش که مورد اعتماد به نظر میومدن،بلاخره حرف زد:+چوی...بومگیو
-چه اسم زیبایی!...حالا بهم بگو ظاهرش چجوریه؟یونجون با چشم هایی که برق میزد به لینا نگاهی انداخت؛
+اون خیلی زیباست!اون موهای قهوه ای و بلند داره...دقیقا مثل یه خرس عسلی میمونه...وای پسر کاش مژه هاشو ببینی...از موهای منم بیشترن...اون یکم زیادی کیوت و دوست داشتنیه...
-پس این عشقه...اون توی کلاستون بود؟یونجون که احساس میکرد پرحرفی کرده،با انگشتاش
بازی کرد و اروم تر از قبل گفت:+توی دبیرستانمونه،یه سال ازم کوچکتره
-پسره؟یونجون با همون حالت قبل یکم سرشو تکون داد و منتظر بود لینا نصیحتش کنه اما لینا گفت:
-برای منم این اتفاق افتاد
یونجون متعجب و گنگ به لینا خیره شد؛
-منم دقیقا همسن تو بودم شیرینکم،اون زمان هیچکس جز مادرت ازش خبر نداشت!ما به یه دبیرستان میرفتیم و من پنهانی ازش خوشم میومد و بعد از اینکه بهش گفتم ازش خوشم میاد،اون دختر هم منو پذیرفت و وارد یه رابطه ی پنهانی شدیم؛
یونجون شگفت زده بود!
-اما بعدش مادرو پدرم ازش باخبر شدن و وقتی باهام صحبت کردن و قبول نکردم بهم بزنم،مادرم من رو با خودش به روسیه اورد و بعد از اون هیچوقت دیگه نتونستم ببینمش!
لینا اهی بابت یاداوری خاطرات کشید و به هوای روشن بیرون از پنجره خیره شد"اوه عزیزم اون بیرون زیاد افتابی نمیشه...پا قدم خوبی داشتی!"اما با اشک ریختن یونجون روبرو شد"اوه شیرینکم من باعث اشک ریختنت شدم؟متاسفم!"زن از جاش پاشد و بعد جلوی یونجون خم شد و گونه ی خیس از اشکشو نوازش کرد"اینجوری اشک نریز عزیزم"اما یونجون با صدای گرفته ای حرف زد"لینا...اگه من هم نتونم دیگه ببینمش چی؟"و بعد دوباره اشک ریخت.
"هی هی...من نتونستم ببینمش اما این دلیل نمیشه که بزارم توهم نتونی عشقتو ببینی عزیزم!من به حرف پدرت گوش نمیدم قند عسلم"
YOU ARE READING
𝗥𝗔𝗜𝗡𝗜𝗡𝗚"
Fanfictionوقتی همه ی جسمشو توی بغلش کشید،لب زد"احمق،خیلی احمقی...ازت میخوام دیگه اینجا نبینمت"! 𝗦𝗖𝗛𝗢𝗢𝗟 𝗟𝗜𝗙𝗘,𝗔𝗡𝗚𝗦𝗧,𝗦𝗠𝗨𝗧,𝗟𝗜𝗧𝗧𝗟𝗘 𝗖𝗢𝗠𝗘𝗗𝗬