وقتی به محوطه ی دانشگاه رسیدن،هردوشون راهشونو از هم جدا کردن و حالا بعد از دو ساعت تمام،بومگیو خسته تر از هر همیشه از کار نیمه تمومش دست کشید و به طرفه کافه تریای دانشگاه قدم برداشت"اوه...گیو!کجا میری؟"بومگیو به طرف صدای اشنا سرشو چرخوند"س..سونبه دارم میرم کافه!"یونجون دستی دور گردنش انداخت"بیا باهم بریم!"
"میتونم کمکت کنم!کارم توی کشیدن فیگور عالیه!"بومگیو بعد از تعریف سخت بودن کارش،این جمله رو شنید و با پروانه های توی دلش خواست خودشو خنثی نشون بده"ممنونم ازت سونبه!"و بعد از خوردن قهوشون،خودشونو به کارگاه رسوندن.
"میتونیم باهم تمومش کنیم!"بومگیو یکم لبشو گزید"سونبه کاری که نداری نه؟"یونجون لبخندی تحویلش داد"نه...قبل از اومدن به اینجا پرونده شو بستم"بومگیو صندلی ای به صندلیه خودش روبروی بوم اضافه کرد"استادم بهم گفت رنگ پوستش مشکل داره...یکم روش کار کردم اما هنوزم ازش حس خوبی دریافت نمیکنم!"یونجون نگاهی به مرد برهنه داخل بوم انداخت"استاد جو؟اه پسر اون واقعا سختگیره!کارت حرف نداره...فقط باید رنگ تیره تری روی این قسمت ها بیاری"و با انگشتش به جاهایی اشاره کرد.
بومگیو زیر دست یونجون با صورتی پر از خجالت درحال ذوب شدن بود...دستشو بین دست سونبش جابه جا کرد"اینجوری خوبه؟"یونجون خودشو بیشتر به پسر زیرش چسبوند"عالیه پسر...فقط به حرکاتم دقت کن!"بومگیو که داشت زیر دستش به جنون میرسید با زمزمه گفت"س..سونبه!میشه ازم جدا شی؟خیلی گرمه!"یونجون حرکتی ایجاد نکرد"هوا که بارونیه!"بومگیو سرشو بالا گرفت و از پایین به چشمای تیز یونجون خیره شد"اما گرمه!"یونجون پوزخندی زد و به چشمای ملتمس بومگیو خیره شد...با تمام جرعت خودشو پایین تر کشید و نفسشو روی لبای پسر کوچکتر بیرون داد"میخوام کار دیشبتو تموم کنم!"و لبای خودشو روی لبای پسر کوچکتر گذاشت؛بعد از چندثانیه بی حرکت موندن،در کمال ناباوری،بومگیو اولین بوسه رو تقدیم یونجون کرد؛یونجون اول با تعجب فاصله گرفت،اما بعد خیلی سریع خودش شروع به بوسیدنش کرد؛اونقدر ادامه داد تا اینکه زبونشو وارد دهن پسر کوچکتر کرد اما با شنیدن صدای پای کسی توی راهرو،کارشونو متوقف کردن و درحالی که به حالت اول برمیگشتن منتظر ورود فردی شدن اما بعد از چندثانیه با شنیدن بسته شدن صدای در اتاق کناری،خیالشون راحت شد و حالا درحالی که معذب تر از همیشه بودن،یونجون گفت"کارش تمومه؛فقط باید روی چشماش رنگ ابی رو اضافه کنی!"بومگیو صورتش رو به بوم بود و بدون نگاه به سنبش"ممنون"ی رو زمزمه کرد.
[روز فستیوال;11 2020April]
نمایشگاه بابت شکستن پرژکتور ها و البته بارون شدید بهاری،با روز فستیوال هماهنگ شد و امروز بومگیو که بوم نقاشیه بزرگش رو از کاور بزرگتر از خودش بیرون میکشید،بوم رو توی جایگاه کارهای نمایشی سال دومی ها قرار داد.
نفس اسوده ای بابت خوب بودن کارش کشید و با به یاداوردن موضوعی،بعد از گذاشتن نوار اسمش کنار کارش،به اتاق موسیقی رفت تا به دوستاش که درحال اماده شدن برای فستیوال موزیک بودن،بپیونده.از پشت در اتاق،صدای اشنا و زیبایی به گوشش خورد که داشت موسیقیه زیبایی رو بلند بلند همراه با صدای گیتار میخوند.
در رو اروم باز کرد تا بلکه با صدای زیاد در خوندنشو خراب نکنه؛
YOU ARE READING
𝗥𝗔𝗜𝗡𝗜𝗡𝗚"
Fanfictionوقتی همه ی جسمشو توی بغلش کشید،لب زد"احمق،خیلی احمقی...ازت میخوام دیگه اینجا نبینمت"! 𝗦𝗖𝗛𝗢𝗢𝗟 𝗟𝗜𝗙𝗘,𝗔𝗡𝗚𝗦𝗧,𝗦𝗠𝗨𝗧,𝗟𝗜𝗧𝗧𝗟𝗘 𝗖𝗢𝗠𝗘𝗗𝗬