4

38 14 0
                                    

مرد شماره ای رو گرفت و منتظر موند که تماس وصل بشه!
_یوشی هستم بفرمایید؟
_میخوام موقعیت شیائو جان تا پنج دقیقه دیگه رو گوشیم باشه پسر!
_منو چی فرض کردی؟ پنج دقیقه؟
_جالبه کم کم داره میشه چهار
یوشی اخمی کرد و سریع گوشیش رو خاموش کرد ، تا موقعیت جان رو برای رییس عوضیش پیدا کنه
_بابا....
_فندقم چیشده؟ مگه با الکس نرفتی؟
_بابا آقای پاستا میگه غذاهای خوشمزه رزی رو نمی‌خواد!
مرد اخمی کرد و خودش رو هم قد پسرش کرد.
_اقای پاستا اشتباه می‌کنه غذای رزی رو نمیخواد
_خب نمی‌خواد دیگه... میشه امروز بیرون غذا بخوریم؟
قبل اینکه مرد جواب پسرش رو بده ، پیامکی برای گوشیش اومد.
با دیدن ادرسی که می‌گفت جان اونجاست لبخندی زد و پسرش رو بغل کرد
_فندق کوچولو... بریم رستوران غذا بخوریم هوم؟؟؟

جان و چنگ وارد روستای یوبین شدن و آروم سمت میز همیشگی رفتن .
_خب ... جان میشه یکم دیر تر سفا‍.....
_نه متاسفم گشنمه
اهمیتی به چهره خشک شده چنگ نداد و با دستش علامتی به گارسون داد.
_خوش اومدید آقایون ... چی میل میکنید؟
جان بدون نگاه به منو لبخندی به گارسون زد
_من مرغ کونگ پائو می‌خوام و آب ممنون
چنگ تک خندی زد از حرص زد و دستاش رو مشت کرد
_میشه به سرآشپز بگید غذای مخصوص چنگ ؟ خودش متوجه میشه
گارسون تعظیم کرد و بدون حرف اضافه رفت تا سفارش هارو ثبت کنه
_آههه چنگ نمیدونی دیشب چیشد! خدای من هنوزم باورم نمیشه!!
چنگ که با گوشیش مشغول بود ، اون رو خاموش کرد و صاف نشست
_دیشب اومدیم اینجا تا شام بخوریم ، البته با خواستگار ماریا... خداروشکر کنسل شد اما یه پسری اومد و جلو چشمامون ماریا رو بوسید. باورت میشه؟ اونا دوسال باهم بودن
_خب مشکل کجاست جان؟
_ماریا بهم نگفته بود! اینهمه مدت چنگ ، احساس میکنم براش مهم نبودم
چنگ سمت دوستش خم شد و دستاش رو گرفت
_از این فکرای بیخود نکن! دختر بیچاره میترسیده ناراحت بشی یا کار احمقانه ای بکنی! مگه خودتو نمیشناسی؟
جان اخمی کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد
_نظری ندارم ... بیخیال! اوه مامانم حامله است چنگ!

_اوه مامانم زنده است جان!
جان شوکه به چنگ نگاه کرد و برای اینکه پسر ناراحت نشه تک خندی زد
_چنگ شوخی نمیکنم! مامان واقعا بارداره!
چنگ با چشمای از حدقه بیرون زده به دوستش نگاه میکرد و درحال تحلیل حرفاش بود.
_غیر ممکنه جان!
_نه واقعا ممکنه
قبل اینکه ادامه بده با صدای بچگونه ای از جا پرید
_سلام آقای مهربون!
جان با دیدن اون پسر کوچولو که فندق صداش میکرد لبخندی زد
_فندق کوچولو توهم اینجایی؟
پسر نزدیکتر اومد و تند تند سر تکون داد
_من از ددی خواستم بیرون غذا بخوریم و اونم منو آورد اینجا.....آقای مهربون میتونم اینجا بشینم؟ منو ددی
جان اب دهنش رو قورت داد . نمی‌دونست چطور پسر کوچولو رو منصرف کنه که با صدای پدر اون کوچولو اخمی کرد
_ بیا اینور پسر! مزاحمشون نشو
جان برای چزوندن اون مرتیکه هر کاری میکرد پس یه پسر بچه لبخندی زد و کمکش کرد روی صندلی کنارش جا گیر بشه!
_ددی ، بیا دیگه بیا اینجا
روبه جان کرد و با چشمای براقش بهش زل زد
_بابامم می‌تونه کنارمون بشینه؟ لطفا
جان لبخندی زد و سری تکون داد. قبل جان چنگ بلند شد و روبه مرد لبخند زد
_بفرمایید بشید آقا
مرد سرش رو خم کرد و ممنون آرومی گفت
_جان من میرم پیش کوان ..... شما چیزی نمیخواید سفارش بدید ؟
مرد بدون نگاه به منو پاستا و خوراک مرغ سفارش داد
بعد رفتن چنگ ، جان سمت پسر بچه چرخید
_فندقی نمیخوای اسمت رو بهم بگی؟
_لئو ... وانگ لئو هستم
جان لبخندی زد و دستش رو تو موهای پسر کوچولو کرد
_منم شیائو جان هستم کوچولو
لئو انگار که چیزی میخواد بگه ، به پدرش نگاه کرد و با دیدن نگاه ترسناک پدرش لب گزید و با پایین انداختن سرش زیر لب آروم گفت
_اسم قشنگیه .... مثل اسم مامانمه
جان اخم کرد . چیزی نگفت و سمت مرد چرخید . یه چیزی اینجا اشتباه بود! جان با شنیدن فامیلی لئو با خودش فکر کرد ممکنه بچه وانگ باشه؟ اما بعد با گفتن اینکه هر گردی گردو نیست مغزش رو خاموش کرد. اما با حرف آخر پسر بچه دوباره دلشوره گرفت. قبل اینکه
چیزی بگه نفس عمیقی کشید و برای هرچیزی آماده شد
_شما نمیخواید خودتون رو معرفی کنید جناب؟
مرد با چشمای خالی از حس با صورت جان زل زده بود و با لبخندی که بیشتر ترسناک بود اسمش رو گفت
_ییبو..... وانگ ییبو جناب شیائو
جان دستش رو از روی میز پایین آورد و محکم به شلوارش چنگ زد.بغضی به گلوش افتاد که پسر با یه نفس عمیق مخفیش کرد ، با صدای آروم و نگاهی که از مرد می‌دزدید جوابش رو داد
_از آشناییتون خوشبختم آقای وانگ
ییبو دکمه کتش رو باز کرد و روی میز خم شد
_جناب شیائو چرا چشماتون رو میدزدید؟ انکاری که شما.... انگار که شما منو.... دوست دارید؟
حالت تهوع بهش دست داده بود ، از این میترسید که معلوم باشه اون رو میشناسه ، اما با حرف آخر مرد مستقیم بهش نگاه کرد و تک خنده عصبی زد؟
_دوست داشتن؟ منو نخندونید آقای وانگ! اول اینکه منو شما چند بار همو دیدیم و صحبتی نداشتیم ، دوم اینکه هردو مردیم؟ حرفتون خیلی مسخره بود!
ییبو لبخندی زد و سرجاش برگشت .
_شیائو جان ، از الان تصمیم نگیر.
جان با دیدن گارسون که با غذاهاشون نزدیک میشه اخمی کرد و چیزی نگفت . اما به یک چیز فکر میکرد!
اون جان رو میشناسه! جان مطمئن بود.
با چیده شدن غذاهاشون روی میز ، جان افکارش رو از خودش دور کرد و به لئو کوچولو نگاهی انداخت . اون نیاز داشت با اون بچه حرف بزنه هر طور شده!
_لئو کوچولو قبل غذا دستان رو نمیشوری؟
لئو هر دو دستاش رو آورد بالا و به کف دستاش زل زد .
سرش رو کج کرد که موهاش روی چشماش ریخت و قلب جان رو فشرد
_ددی فکر کنم کلی چیز رو دستامه
ییبو با پوزخند به جان نگاه کرد و با صدای آرومی زمزمه کرد
_اگه بخوای میتونی با دوست عزیزت بری و دستات رو بشوری. جناب شیائو ؟ این لطف رو میکنید؟
جان با دیدن اون نگاه خشن به خودش لرزید و از جا بلند شد
_البته.... فندق کوچولو
به پسر کمک کرد از جاش بلند بشه و با گرفتن دستش سمت سرویس رفتن. جان به راهروی سرویس پیچید و از پشت دیوار میزشون رو نگاه کرد، با دیدن ییبویی که گوشیش رو چک می‌کنه نفس استرسی کشید و رو زانوش نشست.
_لئو کوچولو.... لئوی عزیز من ! تو میدونی من کی هستم درسته؟
با چشمای مطمئن به مردمک های ترسون و لرزون پسر بچه زل زد و متوجه ترس بچه شد
_عسلم قسم میخورم نمی‌خوام اذیتت کنم... منو میشناسی؟
لئو نوک بینیش رو مالید و لبخندی به جان زد
_دایی...جان؟
جان با شنیدن لفظ دایی از زبون پسر روبه روش ، چشماش اشکی شد.
_یه بار دیگه صدام کن فندقم...
_دایی
جان با چشمای سرخش لبخندی زد و بچه رو در آغوش کشید، سرش رو به شونه پسر کشید و اشک ریخت
_عزیز دلم... پس درسته! میدونی من کیم! خوشگل دایی
جان نگاهی به میز انداخت و با دیدن مشغول بودن ییبو لبخند زد.
_لئو کوچولوی ما می‌تونه بگه که چجوری دایی رو شناخته؟
لئو آب دهنش رو قورت داد و تند تند سر تکون داد
_من نمیدونستم دایی کیه... ولی بعد اون روز که بهم عروسک دادی.... وقتی رفتیم خونه از حرف های ددی فهمیدم که تو دایی منی.
جان لبخندی زد و چشمای پسر بچه رو بوسید
_تازه ددی منو دید و فهمید حرفاشو شنیدم
جان نگاه نگرانی به بچه کرد و لئو رو سمت خودش کشید
_اون که کاری باهات نکرد لئو؟
_نه ددی منو خیلی دوست داره دایی ، فقط بهم گفت ای رازه و به کسی نباید بگم... هی..... من همین الان راز ددی رو لو دادم.
جان لبخند شیرینی به لئو که از کارش پشیمون بود زد و بغلش کرد
_عزیزم میتونی این که من فهمیدم دایی تو هستم رو راز نگه داری؟ یه رازی که دیگه کسی نفهمه هوم؟
_دایی ایندفعه قول میدم به کسی نگم قول قول قول
_افرین فندق کوچولو ... بهتره بریم پیش بابا
جان لئو رو بغل کرد و سمت میزشون راه افتاد ، هرچی به مرد و میز نزدیک میشد احساس خشم زیادی میکرد و نمیتونست کنترلش کنه. نه ، اون مرد نباید میفهمید که جان شناختنش . باید جوری رفتار کنه مرد احساس خطر نکنه. احساس خطر؟
_اوه آقای شیائو اومدید؟ عزیزم چرا رفتی بغلش؟
لئو پاهاشو تکون داد تا جان اون رو زمین بزاره
_ددی دوستم خیلی مهربون و خوبه. خودش لئو رو بغل کرد
_اقای وانگ لئو بی تقصیره لطفا کاریش نداشته باشید
ییبو جوابی نداد و به جان کمک کرد لئو رو جای خودش بنشونه
بعد اینکه هر سه نشستند ، مشغول خوردن غذا شدن . ییبو خیلی نرم با نگاهش جانی رو که به لئو غذا میداد و دور دهنش رو پاک میکرد ، دنبال میکرد و لبخند میزد.
_اون خودش می‌تونه !
ییبو حرف اضافه ای نزد و به جان نگاه کرد
_متوجه هستم آقای وانگ... اما لئو خیلی بچه است!
ییبو دستمالی برداشت و مشغول پاک کردن دستاش شد
_همسرم همیشه باهاش جوری رفتار میکرد که انگار یه بزرگسالِ! من... فقط اونو تقلید میکنم
از جاش بلند شد و با بغل کردن لئو سمت صندوق رفت
بعد حساب کردن میز پیش جان برگشت و کارتش رو بهش داد
_خوشحال میشم گاهیی به ما سر بزنید و بهم یاد بدید با لئو کوچولوم چطور رفتار کنم...... خداحافظ جناب شیائو ، لئو؟؟
_بابای آقای شیائو
_اوه ، بابای لئو ... خدانگهدار آقای وانگ
جان به دور شدن اون پدر و پسر نگاه کرد و بعد خارج شدنشون از رستوران کارت ویزیت مرد و به دست گرفت
_وانگ ییبو .... کمپانی L line؟ این کمپانی... برای اونه؟
_جان میری خونه؟
_اوه اره بریم بریم...

The end of the sunflowerWhere stories live. Discover now