7

28 11 2
                                    

بعد خوردن ناهار با لئو و پدر نچسبش وانگ ییبو از‌ فرانک خواست که شیائو ژان رو به خونه ببره و ماشینش رو هم برا بفرستن. البته که قبل خداحافظیشون  لئو کلی گریه کرد و ییبو از جان خواست تا ساعت هفت آماده باشه چون قراره تو خونه اونا زندگی بکنه.
جان با عصبانیت روی تخت نشست و بالشتش رو محکم به در کوبید
_ حرومزاده.... اه من ... خدای بزرگ
فریادی از سر عصبانیت زد و با برداشتن گوشیش از جا بلند شد تا هم با چنگ تماس بگیره هم وسایلش رو جمع کنه.
_ چنگ؟ تا یک ساعت دیگه خونه ما باش فعلا
همین حتی به چنگ اجازه نداد حرف بزنه!
مشغول جمع کردن لباس هایش شد و متوجه ورود مادر عزیزش نشد
_ آ جان؟ داری چیکار میکنی؟
با صدای متعجب مادرش سمتش برگشت و لبخند آرومی بهش زد
_ مامان جون... چند وقتی می‌خوام برم خونه چنگ بمونم، میدونی ما یه پروژه داریم و چند روز دیگه وقتش تموم میشه ، من و چنگ هم هنوز حتی شروعش نکردیم.نگران نباش بهتون سر میزنم دانشگاهم میرم ، آموزشگاهم میرم.
مادرش بهش نزدیک شد و کنارش نشست تا کمک کنه لباس هایش رو جمع بکنه.
_ جان عزیزم زیاد به خودت سختی نده پسرم!
جان بوسه ای رو گونه مادرش گذاشت و دستش رو گرفت
_ چشم. تو هم زیاد خودتو خسته نکن برای هویج کوچولو خوب نیست. کار هاتو به ماریا بسپار دختر بزرگیه برای خودش
مادرش خجالت کشید و سرش رو چرخوند
_ آ جان بس کن! وسایلت رو جمع کن پسرم من میرم برات خوراکی آماده کنم ، شب اولی که خونه دوستت میمونی غذای منو بخورید.
جان لبخندی زد و از مادر مهربونش تشکر کرد. اون زن همیشه همینطوری بود .مدرسه جدید می‌رفت از جان میخواست خوراکی های خونگی رو ببره و به همکلاسی هایش بده تا همه باهاش خوب باشن و دوستش بشن. اون هنوزم همون طوری رفتار می‌کنه!
جان پیامی به ییبو داد و ازش خواست وقتی‌اومد سر خیابون منتظرش بمونه.
وسایل مورد نیازش رو‌جمع کرد و با بستن دومین چمدونش از جا بلند شد تا اومدن ژوچنگ به حموم بره.
زیر آب یخ ایستاد و به روز های ایندش تو خونه وانگ فکر کرد. باید چجوری رفتار بکنه؟ حرفای خواهرش راست بود یا حرف های شوهر خواهرش؟ اگه واقعا ییبو مریض باشه جان می‌تونه لئو رو ازش جدا کنه؟ 
بدون اینکه کنترلی روی تفکراتش داشته باشه ذهنش خاطره های کمی که از خواهرش داشت رو‌ پیش کشید و باعث شد چشمای جان پر اشک بشه.
اشک هاش با قطرات آب یکی میشدن و قلب جان برای خواهر عزیزش که دچار عشق اشتباهی شده بود بیشتر مچاله میشد.
بالاخره بعد نیم ساعت گریه و خالی کردن خودش از حموم بیرون اومد. چنگ روی تخت دراز کشیده بود با دوست پسر عزیزش صحبت میکرد.برای جان دست تکون داد و پشتش رو به مرد کرد تا راحت باشه ، جان خیلی سریع بدنش رو خشک کرد و لباس هایی که آماده کرده بود رو پوشید. کنار چنگ نشست و منتظر شد تا تماس دوستش تموم بشه. چنگ تلفن رو قطع کرد و خم شد از لپ جان گازی گرفت. جان با مشت تو دماغش کوبید و بخشی نثارش کرد
_ مرتیکه دماغم
_ این چه دردیه تو داری چنگ؟
چنگ دراز کش شد و به استایل جان اشاره کرد.
_ خب آدم اگه یه پسر بچه کوچولو و کیوت مثل تو ببینه چیکار می‌کنه؟
_ خفه شو... چنگ من یکم استرس دارم! دقیقا رفتارم باید چطوری باشه؟
_ جان تو خودتو با لئو مشغول کن ، باهم تنها نشید هوم؟ هر وقت خونه بود رفتارش رو زیر نظر بگیر.
جان آروم سر تکون داد و از جاش بلند شد
_ کجا؟
_ مامان برامون خوراکی آماده کرده ، دارم میرم بیارم بریم دیگه! ده دقیقه دیگه ییبو میاد دنبالم.
جان از اتاقش بیرون اومد و سمت آشپزخونه رفت ، مادرش داشت وسایل رو بسته بندی میکرد و زیر لب آواز میخوند. لبخندی زد و به مادرش نزدیکتر شد و تو یه حرکت بوسه ای روی گونش گذاشت.
_ جان؟ عزیزم بیا اینارو ببرید و با چنگ بخورید
جان مادرش رو بغل کرد و محکم فشار داد
_ بهترین مادر دنیایی تو ،خوشحالم مامانم تویی
خان شیائ‌و لبخند زد و پسر کوچولوش رو بغل کرد
_ دیگه دارم احساساتی میشم... جان این ظرف رولت تخم مرغ میدونم چنگ دوست داره ، اینم خرمالو خشک شده ، اینم کیک شیرِ و... یه چیز دیگم بود!
خانم شیائو دنبال آخرین ظرف بود که غذای مورد علاقه پسرش بود.
_بیا پیداش کردم تو یخچال بود.
ظرف سوپ وونتون رو دست جان داد و چشمکی بهش زد .
_ برای شام بود ولی چون داری میری با خودت ببر!
جان بوسه ای به پیشونی مادرش زد و با گفتن ممنونم ، وسایل رو جمع کرد و کنار در گذاشت.
_ چنگ؟ چمدون هام رو میاری؟
چنگ با کلی غرر که باعث خنده جان و مادرش میشد دوتا چمدون نسبتا بزرگ رو آورد و کنار ظرف غذاها گذاشت.جان سمت اتاقش رفت و گوشیش رو از روی تخت برداشت ، شماره ییبو رو گرفت و منتظر شد
_ سلام جان؟ آماده ای؟ من پنج دقیقه دیگه جلو در خونتونم‍...
_ آقای وانگ؟ زنگ زدم بگم سر خیابون بمونید ، من خودم میام.
ییبو پشت تلفن سکوت کرده بود و جان از استرس لب هاش رو می‌گزید.
_ مشکلی نداره ، منتظرم
گوشی رو قطع کرد و باعث شد جان نفس راحتی بکشه.
نگاهی به اتاق انداخت و با ندیدن چیز مورد نیاز از اتاق خارج شد .
_ مامان من رفتم کاری نداری؟
مادر جان دستی براش تکون داد و خارج شدن جان رو تماشا کرد
_ چنگ دقیقا چرا داری کشتی میگیری؟ بزارشون صندلی عقب وای خدا
تو ماشین چنگ نشست و از کیسه غذاها ، ظرف مخصوص چنگ رو در آورد و داد دستش
_ مامانم برای تو درست کرده.
چنگ لبخند زد و ماشین رو روشن کرد
_ جان فقط ازت می‌خوام .... اگر خواست نزدیکت بشه
نترسی ، آروم باش ، فکر کن دختره ! زیاد تنها نشو باهاش ، سعی کن ناراحتش نکنی ، مراقب خودت و پسر کوچولومون هم باش‌
_ اوم... مراقبم نگران من نباش! حواسمو جمع میکنم! کار پروژه دانشگاه رو هم خودم اوکی میکنم
با دیدن ماشین ییبو که یه گوشه پارک شده بود لبخند استرسی زد و به چنگ نگاه کرد.
بدون حرف ماشین رو نگه داشت و ازش پیاده شد تا لوازم جان رو به ماشین ییبو انتقال بده. قبل چنگ ییبو‌ جلو اومد و چمدون های جان رو بی حرف برداشت و سمت ماشین خودش رفت.
جان کیسه رو برداشت و بعد از خداحافظی از چنگ سوار ماشین مرد بزرگتر شد.
_ چرا نخواستی تا جلو در بیام؟
ییبو با صورت ناراحت به جان نگاه کرد و مثل بچه های دوساله غر زد. جان با تعجب به مردی که ازش چندین سال بزرگتر بود زل زد ، با یاد آوری اینکه باید کاری کنه که مرد فکر کنه بهش علاقمند شده لبخند زیبایی به مرد زد و دستش رو سمت شونه اش برد . شونه ییبو رو فشار آرومی داد و گذاشت دستش همونجا بمونه.
_خانواده ام فکر میکنن دارم میرم خونه چنگ! اگه میدونستن با یه غریبه که نمیشناسن دارم میرم مطمئنم باش زندونیم میکردن.
ییبو متوجه شدمی زمزمه کرد و دست جان رو از شونه اش جدا کرد. نزدیک به لبش برد و با زل زدن به چشمای جان بوسه ای رو دستش کاشت.
جان دستش رو سریع عقب کشید و با صورت سرخ به ییبو نگاه کرد.
ییبو فکر میکرد جان از خجالت سرخ شده اما در واقعیت جان از عصبانیت در معرض انفجار بود. تو دلش سعی داشت خودش رو آروم کنه اما فایده نداشت! ضربان قلبش به طرز وحشتناکی بالا بود و دلش به هم میپیچید.با زور لبخند ناقصی به مرد زد و روش رو سمت شیشه کرد
_ لئو ازم خواسته برای شام پیتزا بگیرم.پس خونه نمیریم ، به جاش میریم خواسته شازده کوچولو رو انجام بدیم.
جان سر تکون داد و حرفی نزد. نمی‌دونست چه احساسی داره ، از اینکه ییبو اون کار رو کرد متوجه شد که خوشش اومد پس چرا عصبانی شد؟ شاید بخاطر اینکه میدونست این اتفاق اشتباهه؟
سر تکون داد تا این افکار مسخره ازش دور بشن . با اجازه گرفتن از ییبو گوشیش رو به ماشین وصل کرد و آهنگ ملایمی گذاشت تا سکوت مسخره ماشین تموم بشه!

The end of the sunflowerDove le storie prendono vita. Scoprilo ora