11

32 11 0
                                    

با صدای زنگی که آرامش تازه به دست اومدش رو از بین برد بیدار شد ، بدن خشک شدش رو تکون داد ولی با سوزش باسنش آهی سر داد . با تلاش فراوان از جاش بلند شد و دنبال گوشیش گشت، زیر تخت پیداش کرد و با دیدن اینکه شاگرداش بهش زنگ زدن عذاب وجدان گرفت.
_ یادم رفت خبر بدم نمیرم ...
با دیدن شماره تیان گوشی رو جواب داد و سعی کرد زیاد حال بدش معلوم نباشه.
_الو استاد؟
_سلام تیان .... سر کلاسید؟
_بله... استاد شما دیگه قرار نیست بیاید؟
_اوه نه... فقط امروز تیان
دختر از پشت خط برای دوستاش سر تکون داد و لب زد
_ خبر نداره....
_تیان پشت خطی؟
_استاد شما نمیدونید چی شده؟
جان اخم کرد و آروم روی تخت نشست ولی بازم درد بدی تو تنش پخش شد
_ چه خبر شده ؟ تیان درست حرف بزن
_ استاد امروز... یه آقایی اومد و مدیر آموزشگاه رو تهدید کرد که...
_ تیان چرا اینجوری میگی؟ بگو دیگه آخه دختر
یکی از پسر ها که دیگه نمیتونست صبر کنه گوشی رو از تیان گرفت و یکباره به استادش گفت
_ استاد امروز دوست پسرتون اومد و با مدیر آموزشگاه دعوا کرد ، مدارکتون رو گرفت و گفت شما دیگه اینجا نمیاید.... اول مدیر قبول نمی‌کرد اما انقد زدنش که مدارکتون رو پس داد ، یکی از استاد های موسیقی خواست زنگ بزنه به پلیس اطلاع همجنسگرایی تو آموزشگاه رو بده که افراد دوست پسرتون اونو هم کتک زدن و الان بیمارستانِ... استاد شیائو دوست پسرتون خیلی باحال همه رو تهدید کرد و رفت...
جان تک خندی زد و باعث تعجب بچه ها شد
_ خیلی خب مسخره بازیتون رو جمع کنید وقتی بیام همه تون رو جریمه می‌کنم
_ استاد به خدا دروغ نمیگیم ..‌.. همه کار هارم یه یارویی به اسم .. ام... اسمش چی بود؟ ارههه ... فرانک اسمش فرانک بود
به دیوار زل زد و گوشی رو پایین آورد. ییبو چیکار کرده بود؟
_ من‍... من باید برم
گوشی رو قطع کرد و با درد سمت در رفت و بالای پله ها ایستاد
_ رز؟ رز؟ اینجایی؟
رز با نگرانی به صدای جان گوش میداد ، نیم نگاهی به ییبو کرد و آروم از اشپزخونه بیرون اومد
_ چیزی لازم دارید؟ حالت‍...
_ اون حرومزاده کجاست؟
رز با ترس بازوی جان رو گرفت و فشار داد ، به آشپزخونه نگاهی انداخت .
_ توروخدا آقای شیائو آرومتر
_ پس تو اشپزخونس؟بهم میگی آروم باشم؟ میدونی اون حرومزاده روانی چه بلایی سرم آورده.زن رو عقب هل داد و لنگ لنگان به آشپزخونه رفت، ییبو خیلی ریلکس قهوه میخورد و به گوشیش زل زده بود.لئو که از صدای جان ترسیده بود چیزی نمی‌گفت و زیر چشمی اونها رو نگاه میکرد.جان چشماش رو روی هم فشار داد و رز رو صدا کرد
_لئو رو ببر بیرون... لطفا
رزی سر تکون داد و لئو رو بغل کرد ، با دو بیرون رفت و در رو پشت سرش بست
_ رز؟ پاپا چرا ددی رو بد صدا کرد؟
_ نمی‌دونم لئو... بیا بریم خونه ما کارتون ببینیم هوم؟
لئو مظلوم سر تکون داد و به در خونه نگاه کرد

ییبو بدون توجه به جان با گوشیش کار میکرد. جان خیلی سریع نزدیک شد و با کشیدن گوشیش اون رو زمین کوبید.
_ حرومزاده! این چه غلطی بود کردی ها؟به چه حقی رفتی محل کار من؟
_ این برات مناسب بود جان! نمیتونم ببینم وقتی میری اونجا با یه مشت خل و چل نشست و برخاست می‌کنی ، اونا بهت میگن من مریضم؟
_احمق نشو! کسی بهم نگفته تو مریضی... اصلا ربطی به محل کارم نداره، خودت متوجه چرت و پرتات هستی؟
_برام مهم نیست...‌ مدارک کار و دانشگاهت روی میز کارم هست! از این به بعد خونه ای
جان با شنیدن حرف هاش بلند خندید و فنجون قهوه ییبو رو برداشت و روی مرد خالی کرد. ییبو با فریاد از جا پرید ، با چشمای عصبی به جان نگاه کرد
_ این چه کاریه؟
_ چرا همچین کاری کردی؟ مگه تو کدوم خری هستی؟ فکر کردی چیکاره منی؟ ها؟ نه دوست پسرمی نه چیزی اشغال ..‌ تو فقط شوهر خواهرمی میفهمی؟ چی باعث شد بری همچین غلطی بکنی؟
ییبو گلوی جان رو گرفت و محکم فشار داد. صدای نفس های کوتاه جان میفهموند که نمیتونه نفس بکشه ، اما برای ییبو بی اهمیت ترین چیز بود.
_ شوهر خواهر؟ نه جان نه اشتباه می‌کنی! همون موقع که برای اولین بار بوسیدمت دوست پسرم شدی ، همون موقع که اومدی تو خونه من موندی ، من همه کارت شدم میفهمی؟ حالا بهم بگو چرا انقد داری سر همچین چیز بی خودی عصبی میشی؟ ها؟ نکنه این بیرون کسی رو دوست داری اره؟ میخوای منو رها کنی؟ بهم خیانت کنی؟ مطمئن باش حاضرم بکشمت اما همچین اتفاقی نیفته
جان رو محکم سمت دیوار هل داد و بی حرف از آشپزخونه خارج شد، سر جان به دیوار برخورد کرد و پسر گیج و منگ شد. احساس حالت تهوع میکرد و تمام بدنش می‌لرزید. با پیچیدن دستی به دور کمرش حالت دفاعی به خودش گرفت اما طول نکشید که بیهوش شد.
الکس جان رو روی مبل خوابوند و با دو به حیاط رفت
_ رز؟ رز؟ بیا اینجا
دوباره وارد خونه شد و سمت جان رفت ، با استرس دورش راه می‌رفت که رز از راه رسید
_ اومدم تو خونه دیدم کنار دیوار حالش بده... فک کنم سرش خورده به دیوار
رز کنار جان نشست و نگاهی به سرش انداخت
_خون نمیاد! مشکلی نداره...ولی باید منتظر بمونیم بیدار بشه!
الکس با خودش درگیر بود ، عصبی موهاش رو کشید
_ تقصیر من رز! اگه فقط دیروز چیزی نمیگفت‍...
_ ارباب بازم متوجه میشد الکس! خودت رو سرزنش نکن... نمیتونم بعد جنی این پسر کوچولو رو اینجوری ببینم... می‌خوام کمکش کنم
_فرانک چی؟
رز تلخندی زد و دستش رو تکون داد
_ اون حرومزاده کافیه بفهمه... بدبخت میشیم!
_میخوای چیکار کنی رز؟
_بگرد تو اطرافیان این پسر... ببین کدومشون بیشتر می‌تونه کمک کنه با اون راجب وضعش حرف بزن.
الکس سر تکون داد از خونه بیرون زد. رزهم بلند شد تا برای پسر بیهوش غذا آماده کنه مطمئناً از دیروز چیزی نخورده
الکس به پیامی که فرستاده بود نگاه کرد
*_باید ببینمت!
_بیا خونم
_پیام هارو قفل کن
_بر چی؟
_قفلشون کن میام میگم
_منتظرم*
سوار ماشینش شد و سمت خونه یوشی حرکت کرد
اگه یک نفر میتونست کمکشون کنه اون یه نفر یوشی بود!
الکس برای پنجمین بار زنگ خونه رو زد و جوابی نگرفت، گوشیش رو در آورد و با دوستش تماس گرفت
_ مرتیکه معلوم هست کجایی؟ ده دقیقه است جلو درت وایسادم
_ اومدم سر کوچم
تماس قطع شد و الکس هوفی کشید ، صدای پای کسی که معلوم بود عجله داره سرش رو بالا آورد و یوشی رو دید
_ ببخشید ببخشید رفتم چند تا چیز بگیرم.
در رو باز کرد و داخل شد ، الکس پشت سرش وارد خونه شد و در رو بست.یوشی رو دنبال کرد و دید که مرد خرید هاشو تو آشپزخونه گذاشت و با در آوردن کت چرمش اون رو جایی پرتاب کرد. روبه الکس چرخید
_ خب پسر جون، چیشده؟
الکس مشکوک به خونه نگاهی کرد و با چشم و ابرو اشاره کرد.
_ نگران نباش تو خونه من کسی نمیتونه فضولی کنه
_ خیلی خب پس... میرم سر اصل مطلب...
روی کاناپه نشست و کوسن راحتی رو برداشت و بغلش گرفت
_ شیائوجان... میشناسی؟
_معلومه خودم زیر نظرش دارم
_ارباب.... اذیتش می‌کنه یوشی! وضع ارباب خیلی خراب ، نگرانم کار دستمون بده.
یوشی اخمی کرد و جدی روبه روی الکس نشست
_ منظورت چیه؟ تا جایی که یادمه ارباب می‌گفت عاشق اون یارو هست و از من‍....
_ احمقی؟ کدوم عاشقی پیام و تماس طرف رو چک میکنه؟ میدونی چه بلایی سر اون بیچاره اورده؟ بهش ... بهش تجاوز کرده!
یوشی از تعجب عقب پرید ، به الکس نگاه کرد و دید که کاملا جدیه
_ من.... نگو که بخاطر اون اسکرین ها بود؟
_دقیقا بخاطر همونا بود! هم تو هم من هم فرانک مقصریم.... باید بهش کمک کنیم یوشی
_ ما در برابر وانگ ییبو چیکار میتونیم بکنیم الک؟
_ رز یه نقشه ای داره! فقط باید تو اطرافیان اون پسر بگردی و کسی که بتونه کمکش کنه رو پیدا کنی!
یوشی نامطمئن سر تکون دادو به جون ناخن هایش افتاد با سوزش دستش نگاهی به انگشت های بیچارش کرد
_بعدش باید چیکار کنیم؟ گیرم که یکی رو پیدا کردیم چی بهش بگیم ؟ بریم بگیم هی ارباب ما به فلانی تجاوز کرده حالا تو باید بیای شاهزاده سفید بر اسبش بشی و کمکش بکنی؟
الکس عصبی از جاش بلند شد و کوسن رو تو صورت یوشی کوبید
_ چرا یه بار نمیتونی زر نزنی یوشی؟ تو خفه شو و کاری که گفتم رو بکن برای بعدش یه خاکی تو سرمون میریزیم!
_باشه... دیگه اینجا نیا! شب برات یه لینک میفرستم برو توش از اونجا باهم حرف می‌زنیم.... ییبو نمیتونه رد بگیره
الکس سر تکون داد و با گفتن موفق باشی از خونه خارج شد.یوشی چند دقیقه ای به در و دیوار خونه اش نگاه کرد و نفس پر دردی کشید
_ متاسفم شیائو جان!
بلند شد و به اتاق کارش رفت ، کامپیوتر ها رو روشن کرد و با بالا اومدنشون آدرس خونه پدر مادر جان رو وارد کرد . به دوربین های اون منطقه وصل شد و خونه رو زیر نظر گرفت.
_ لعنتی اپارتمان!!!
با اعصاب خراب بین دوربین ها تاریخ دیروز رو گشت و بادیدن جان تو یکی از طبقات به همون دوربین وصل شد . به آرشیو فیلم ها رفت و هرکس که به اون خونه رفت و آمد میکرد رو زیر نظر گرفت.
چهره تک تک اون هارو با وصل شدن به سایت اداره پلیس شناسایی کرد و شروع کرد به نوشتن اطلاعات اون افراد.
ساعت یازده شب بود که کار هاش تموم شد. سریع لینکی رو برای الکس فرستاد و از اتاق کارش خارج شد. خرید هاش که از صبح بیرون بودن رو تو یخچال چپوند و برای خودش قهوه فوری آماده کرد. با صدای گوشی لیوان رو بدست گرفت و روی کاناپه نشست
_چقد طولش دادی یوشی
_ببخشید دیگه .. جونم درومده. لینک و برای رز هم بفرست
گوشی رو خاموش کرد و چشماش رو بست تا کمی استراحت کنه، دو دقیقه بعد نوتیف دیگه ای اومد
_یوشی؟ چیکار کردی؟
_من بین تمام اطرافیان اون گشتم و چند نفر رو پیدا کردم....متوجه اینم شدم که دوستاش درحال نقشه کشیدن هستن برای بیرون آوردنش از خونه ارباب ، برای اون نگرانی ندارم چون خودم حلش میکنم ولی برای الان باید آدم درست رو انتخاب کنیم
اولین شخص : وانگ هایکوان ۳۰ساله
برادرزاده وانگ ییبو ،  دوست پسر ژو چنگ دوست صمیمی شیائو جان.
سرآشپز رستوران نیلوفر
دومین شخص: شوکای ۲۰ساله
دوست پسر خواهر شیائوجان
پدر ، پدر بزرگ و عموآخرش ژنرال ارتش هستند
داییش وکیل معروفی هست و برای دولت کار می‌کنه
خودش هم دانشجوی وکالت
آخرین شخص: وانگ دیلان ۲۵ ساله
دوست و عاشق لی دونگهه ، دوست صمیمی شیائو جان
برادر زاده وانگ ییبو
تو نقشه ها هم دست داشته

The end of the sunflowerWhere stories live. Discover now