6

33 12 0
                                    

وارد سرویس بار شد و خواست که صورتش رو آب بزنه ، اما با یاد آوری اینکه ماریا چقد سرش زحمت کشیده فقط دستاش رو شست. عقب اومد و به خودش تو ایینه نگاه کرد ، چرخی زد و با دیدن سادگیش اخم کرد.
_همچین‌لباس خاصی هم نیست! چرا یجور رفتار میکرد که انگار خیلی خفن شدم؟
سر تکون داد و از سرویس خارج شد. اون برای خوش و بش با اون مرتیکه اینجا نیومده ، باید کاری کنه که وانگ عصبی بشه و بهش نزدیک بشه.
نزدیک به میز که شد دختر مستی چشمش رو گرفت ، نمی‌دونست باید چیکار بکنه و چجوری شروع کنه! نفس عمیق کشید و با گفتن فایتینگ به خودش جلو رفت.
دختر تنها نشسته بود و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود ، جان کنار دختر نشست و کمی نگاهش کرد. دختر مست با حس نگاه خیره کسی ، آروم چشمش رو باز کرد و با دیدن پسر جذاب و کیوت روبه روش لبخند زد. جان با لبخند دختر حس بهتری پیدا کرد و لباس کش اومد.
دختر به پشت جان نگاهی انداخت و یکهو به پسر نزدیک شد. به یقه پیراهن جان بازی میکرد و به لباش زل زده بود ، آروم و با عشوه سمت گوش پسر خم شد و هیسی در گوشش کشید
_ پسر جون ، دوست پسرت داره خیلی بد بهم نگاه می‌کنه! دعوا کردید؟ میخوای عصبانیش کنی؟کمکت میکنم
جان بخاطر فکر دختر اخم کرد و خواست بگه نه اما کمی که فکر کرد متوجه شد حتی به نفعش هم هست. پس سر رو تکون دادو منتظر به دختر نگاه کرد
_ دستت رو بیار بالا و بزار دور کمرم... اره خوبه، حالا خودت رو بکش عقب و سرت و تکیه بده منم آروم بکش سمت خودت آفرین! خیلی خوبه!
جان کار های دختر رو مو به مو انجام داد و به چشم های سیاهش نگاهی انداخت
_ خب من هم میشم سمت گردنت و میبوسمش ، توهم دستت رو تو موهات بکش و بعد چند ثانیه بوم دوست پسرت کنارت.
جان پوزخندی زد و به دختری که سمت گلوش رفت نگاه کرد ، دختر بوسه های ریزی رو گردنش میزاشت ، حالا نوبت کار جان بود. دستش رو تو موهاش برد و اونارو بالا کشید .چشماش رو بست و منتظر موند و بوم‌.. طبق حدس دختر ، کسی اون دختر بیچاره مست رو زمین انداخت و با گرفتن مچ جان اون رو بلند کرد و سمت خروجی برد
(خوب شد یه دختر پیدا کردم وگرنه همچین کاری رو با یه پسر انجام نمی‌دادم)جان با خودش فکر و از ته دل خوشحال شد . با بیشتر شدن فشار دور مچ دستش، اخمی کرد و ایستاد ،. دستش رو محکم طرف خودش کشید که باعث شد ییبو عصبانی طرفش بچرخه
_ آقای وانگ؟ معلوم هست چیکار میکنید؟
مچ دستش رو ماساژ میداد و با اخم با خودش حرف میزد
_ مرتیکه احمق ، چیکاره ای که میپری وسط عشق و حالم؟
ییبو با حرفاش به مرز انفجار رسید ، جان رو محکم به دیوار پشت سرشون کوبید و فک پسر و تو دستش گرفت
_منظور کوفتیت چیه شیائو؟ عشق و حال؟ واقعا؟
پاش رو لای پای پسر برد و تن داغ شده اش رو به تن لرزون و یخ کرده جان چسبوند
_ شیائو جان! عشق و حال؟ جوابم رو ندادی! خب پس فکر کنم منم بتونم بهت حال بدم.
ییبو بعد اتمام حرفش لب هاش روی لب های پسر کوچکتر گذاشت . چشمای جان بزرگ شد و دستاش اومد بالا که مرد رو عقب هول بده ، اما ییبو دستاش رو گرفت و فشار محکمی بهشون داد. جان برای اعتراض و ناله از درد دستش دهن باز کرد که ییبو با عجله زبونش رو وارد دهن پسر کرد و شروع کرد به مکیدن زبون جان .
چشمای شیائو کوچک پر اشک شده بود و معدش داشت بهم می‌ریخت ، فقط یک فکر به ذهنش میومد و امیدوار بود عمل کنه .شروع کرد به تولید کردن اصوات نامفهوم و بدنش رو تکون میداد ، ییبو لب ها و زبون جان رو رها کرد و عقب اومد.
_ چه مرگته؟ آروم بمون دیگه ، مگه عشق و حال نمیخواس‍....
_اون... اون
با نفس‌ زدن جلوی ادامه دادن مرد و گرفت ، نفسی براش نمونده بود نمیتونست چیزی‌بگه . ییبو اخم کرد ،عقب رفت و دستای پسر رو رها کرد.
_ منظورت چیه؟ کی؟
_یکی پشت اون دیوار ...‌ با گوشی از ما داشت عکس یا فیلم می‌گرفت.
وانگ سمت جایی که پسر نشون داد چرخید ، با ندیدن کسی اخم ترسناکی کرد و برگشت سمت جان .
_ اونجا کسی نیست؟ تو... مطمئنی؟
جان به خودش لعنت فرستاد که آنقدر غیر طبیعی گفته و مرد رو به شک انداخته. با فکر کردن به اینکه یک مرد اون رو بوسیده اشک تو چشماش جمع شد . الان وقت اینه جان وارد صحنه بشه !
_ توروخدا آقای وانگ... اون از ما عکس و فیلم گرفته ، ما تو چین زندگی میکنیم کافیه اون رو تو اینترنت پخش بکنه! بد تر از اون.... برای اخاذی از من بیاد و اونو به خانوادم نشون بده... نه.. نه... آقای وانگ یه کاری بکن تو منو بوسیدی
با صدا ببرند زد زیر گریه و کنار دیوار پخش زمین شد ، گریه میکرد و با ترس سر تکون میداد
_ نه ... نمیشه ... پدر مادرم وایی
ییبو با دیدن حال پسر اخماش باز شد و نگران کنارش زانو زد .
_ هی هی ..‌ نگران نباش! منو نگاه کن ... لطفا منو نگاه کن با توام جان!
جان با چشمای اشکیش به ییبو زل زد و با دیدن نگرانی کرد برای خودش خجالت زده شد . از خجالتش نمیتونست بهش نگاه کنه پس نزدیکش شد و تو اغوشش مخفی شد
_ آقای وانگ خواهش میکنم... من میترسم اگر خوانواده ام بفهمن من...
جان حرفش رو ادامه نداد چون با شنیدن صدای قلب مرد خشکش زد. قلب ییبو برای جان انقد تند میزد؟ جان متعجب عقب رفت و به چشمای مرد نگاه کرد.تو نگاه مرد چیزی بود که جان متوجه نمیشد! ممکن بود عشقش به جان باشه؟
قبل اینکه جان چیزی بگه ، ییبو به جان کمک کرد که بلند بشه.
_ با ماشین اومدی؟
با تایید جان گوشیش رو در آورد و با کسی تماس گرفت.
_ فرانک؟ دوست آقای شیائو رو پیدا کن و بیار بیرون... اره بهش بگو تو ماشین منتظرش
گوشی رو قطع کرد و به جان کمک کرد تا سمت ماشین بره
_ خب ماشین کجا پارک؟
جان مسیر رو نشون داد و ییبو بهش کمک کرد تا اونجا برن. جان در ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست. ییبو در رو براش بست و به ماشین تکیه داد تا فرانک دوست جان رو بیاره.
بعد حدود پنج دقیقه دونگهه با دو خودش رو به ماشین رسوند ، با دیدن ییبو احترامی گذاشت و ازش تشکر کرد.ییبو سر تکون داد و از ماشین دور شد. جان با نشستن دونگهه تو ماشین ، پسر با تموم وجود پاش رو روی گاز گذاشت و از ییبو‌دور شد
_ فرانک؟ یکی از ما وقتی همو میبوسیدیم عکس و فیلم گرفته! جان دیدتش ، اون خیلی ترسیده . پیداش کن
فرانک سر تکون داد و از ییبو دور شد .

The end of the sunflowerHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin