part 1

707 65 0
                                    

خیلی آرام و بی سر و صدا در حالی که اشک هایش به یکدیگر آسان نمی گرفتند و با سرعت برای پایین آمدن از صورت زیبایش و ریزش از چشمان سرخش ، از همدیگر سبقت می گرفتند و بر روی دستانش چکه میکردند با بی حالی و بی سر و صدا وسایلش را از خانه ای که تا همان دیروز شاهد رویابافی های زوج جوان راجب ازواجشان در آمریکا و ماه عسلشان در پاریس بود و اکنون با چهره ای تلخ به آثار خیانت نیمه ی دیگر وجود تهیونگ نگاه میکرد .
در حالی که دستش را محکم به اسارت دندان هایش درآورده بود تا صدایی از دهانش خارج نشود با چشمانی لبالب به روی تختی که در آن نامزدش برهنه فرد دیگری را در آغوش کشیده بود و بی رحمانه در بغلش مچاله اش کرده بود نگاه میکرد و بار دیگر شکستن پاره ای دگر از وجودش را احساس میکرد .
به دسته چپش که در آن حلقه ی نامزدی اش خودنمایی میکرد نگاهی انداخت و سریعتر قبل از اینکه قلبش فرصت پشیمان کردن منطقش را داشته باشه آن را از انگشتش بیرون کشید و خیلی آرام بر روی میزی که عکس دونفره خود و نامزدش بر روی آن بهش پوزخند میزد نهاد و همانطور که آرام وارد شده بود خیلی آرام بدون اینکه حتی به پشت سرش هم نگاهی بیندازد و ببیند که دیوید بیدار شده و حلقه اورا بر روی میز دیده و از گمان اینکه ممکن است الاهه اش اورا در این حال دیده باشد دیوانه شده بود از خانه خارج شد .
با حالی فغان و ترحم برانگیز درحالی در کنار خیابان در یک دستش ساک زار میزد دست دیگرش را به جیبش رساند و گوشی اش را بیرون کشید و همینطور که بدون هیچ مقصدی به جلو حرکت میکرد با دوستش که در واقع تنها همدم سختی هایش هم محسوب میشد تماس گرفت .
با برقرار شدن تماس صدایی از تهیونگ خارج نشد گویی که انگار نمیخواست جهنمی که امروز تجربه کرده بود را باور کند و آن را به دوستش بازگو کند ولی برای پشیمانی دیر بود زیرا جیمین تماس را جواب داده بود و به دنبال صدایی از سوی تهیونگ میگشت
جیمین : ( تهیونگ ، تهیونگ چی شده ؟! یه چیزی بگو ؟! چه اتفاقی افتاده ؟! تهیونگ باهام حرف بزن ؟! چیزیت شده ؟! یا اون دیوید احمق کاری کرده ؟! اگه آره بگو تا حقشو بزار کفه دستش )
تهیونگ با شنیدن اسم نامزد بی وفایش از زبان جیمین انگار که داغه دلش تازه شده باشد با صدایی بلند زیر گریه میزند آنقدر بلند که رهگذاران با نگاه به تهیونگ با همان بینش ناقص خود به او با دیده ی ترحم نگاه میکردند یا اورا مورد قضاوت قرار میدادند ولی هیچکدام این نگاه ها توانایی منصرف تهیونگ از خالی کردن درد دلش را نداشتند .
جیمین که با شنیدن صدای گریه ی تهیونگ یقین پیدا کرده بود که حتما اتفاقی افتاده اینبار با صدایی نگران تر صحبت کرد
جیمین : ( تهیونگ عزیزم چی شده ؟! خواهش میکنم بهم بگو آروم باش نفس عمیق بکش و بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟! )
تهیونگ با صدایی که میلرزید به سختی تلاش کرد پاسخ جیمین را بدهد ولی تنها چیزی که توانست به زبان بیاورد یک جمله بود ( بهم خیانت کرد ... ) و بار دیگر دوباره شروع به اشک ریختن کرد
جیمین که فهمیده بود موضوع از چه قرار است بیخیال سوال پیچ کردن تهیونگ پشت گوشی شد
جیمین : ( باشه اصلا اینارو ولش کن تهیونگ تو فقط الان به من بگو کجایی ؟! بگو کجایی بیام دنبالت میشینیم قشنگ باهم حرف میزنیم باشه عزیزم ؟! فقط بهم بگو کجایی ؟! )
تهیونگ با صدایی که به خاطر گریه و بغضی که همچنان در گلویش خانه کرده بود و قصد رها کردنش را نداشت دچار لکنت شده بود پاسخ جیمین را به سختی داد
تهیونگ : ( نم..نمیدونم همینطوری شر...شروع کردم به راه رفتن ا...الان جلوی یه رستورانیم اسمش M عه )
جیمین : ( باشه باشه عزیزم همونجا بمون من الان خودمو میرسونم باشه ؟! )
تهیونگ انگار که جیمین از پشت تلفن میتواند اورا ببیند در جواب سوالش سر تکان میدهد و گوشی را قطع کرده و دوباره به جیبش برمی گرداند و خود را تلپی بر روی پیاده روی مقابل رستوران می اندازد آنقدر محکم که از آن دچار درد می شود ولی درآن لحظه حتی درد هم چندان برایش مهم نبود .

bull sheet destinyWhere stories live. Discover now