پارت ۳ : لبخندها

16 5 2
                                    

بکهیون با باز کردن در واحدش بدنش رو روی کاناپه پرت کرد و ویولنش رو در آغوش کشید.


_ چی شده بک ؟


انگشتهایی که به قصد قلقلک دادنش به شکمش نزدیک می شدن رو دفع کرد .


_ فکرشم نکن سهونا


هم خونه ای جدید بکهیون چشماشو روی صورتش چرخوند. لبهاش می خندیدن و انگار وارد خلسه ای شده بود که فقط خودش می دونست دلیلش چیه.


سهون با لبهای آویزون به بکهیون نگاه کرد هرچند که می دونست پسر کوچکتر قرار نیست چهره ی به ظاهر ناراحتش رو ببینه


_ بهم زل نزن، حس می کنم عجیب غریبم.


_ پس بگو برای چی انقدر خوشحالی


سهون دستهاشو دور گردن بکهیون حلقه کرد و گونشو به سر پسر کوچکتر چسبوند.


_ بگو دیگه هیونیییی


بکهیون با تلاش های فایدش سعی کرد تا سهونو از خودش جدا کنه.


_ باشه سهونا.... باشه... فقط برو کنار


سهون بلاخره بیخیال شد و با حفظ فاصله ی مناسب دوباره سوالشو تکرار کرد.


بکهیون آهی از روی تسلیم شدن کشید.


_ امروز برای یه نویسنده ویولن زدم.


سهون می دونست که بکهیون نویسنده ها رو می پرسته. با هیجان جلو اومد تا دوباره بکهیون رو بغل کنه.


_ واقعا هیون ؟ چه حسی داشتی ؟


بکهیون با اشاره کردن به دورترین نقطه ی کاناپه از خودش گفت:


_ عقب سهونا


دستهای سهون توی هوا متوقف شدن و بدنش با نیرویی که نمی دونست از کجا اومده عقب رفت.


_ اسمش چی بود ؟


سهون با هیجانی که از بین نرفته بود پرسید.


_ پارک چانیول


سهون که دهنش با مونده بود به طرف میز رو به روش شیرجه زد و کتاب روش رو برداشت. به عنوان و نویسنده ی کتاب نگاه کرد : هادس، اثر پارک چانیول


_ پارک چانیول ؟ خود خود پارک چانیول ؟


بکهیون سرش رو به نشونه ی تایید بالا و پایین کرد.


_ کتابی که داری میخونیو چانی نوشته ؟


سهون بی توجه به چانی خطاب شدن پارک چانیول هومی کرد. چیزی که بیشتر توجهش رو جلب کرد حس ششم بی نظیر بکهیون بود که هر دفعه شوکه ترش می کرد.


_ چانی بهم گفت که از تاریکی مینویسه


_ خب آره... کتاباش واقعا....عجیبن.

paradox Where stories live. Discover now