بکهیون برای چندمین بار شروع کرد به پشت سر هم کوبیدن مشت های بی جونی به زانوش.
روی صندلی های فلزی بدقواره ای ولو شده بود.
چقدر عجیب بود. نه به چیزی فکر می کرد و نه می خواست که ذهنش دوباره پر بشه. چه اتفاقی افتاده بود ؟ همه چیز روی یه خط نازک حرکت می کرد و بکهیون می خواست از سرعت گذشتنشون کم کنه.
انگشتهاش می سوختن. هیچوقت نفهمیده بود که چرا پوست انگشتهاش مقابل زخم شدن مقاوم نمی شن. ناخن شصتش رو به سر انگشتهاش فشار داد و با باز شدن زخم هاش و احساس کردن گرمی خون، لبهاش رو به هم فشار داد. چرا درد نداشت ؟
دسته ای از موهاش رو بین مشتش گرفت و تا مرز جدا شدنشون از سرش کشید. چرا درد نداشت ؟
دندونهاش رو تا وقتی که طعم خون رو احساس کنه روی لبهاش فشرد. چرا درد نداشت ؟
اطرافش بیش از اندازه ساکت بود و بوی ضدعفونی کننده ها آزارش می دادن. نه سکوت و نه اون بوی تیز به تنهایی کاری به کارش نداشتن، ولی در کنار هم بودنشون به بکهیون یادآوری می کرد که الان کجا نشسته.
در عین گرمای هوا، داشت از سرمای فضای اطافش می لرزید .
خاطرات داشتن به طرفش هجوم میاووردن. صدای جیغ ها و زجه های زنونه ای که توی خاطره ی بعدی کاملا خفه و به نفس های ناآرومی تبدیل شده بودن...
صدایی توی ذهنش فریاد زد.
_ مامان مرده بکهیون....
بکهیون با شدت بیشتری به زانوش مشت زد و سرشو پایین انداخت.
جرقه ای توی مغزش باعث شد مشتش متوقف بشه.
اگه همه ی اینها خاطراتش بودن.... پس الان توی اون بیمارستان لعنتی چی کار می کرد ؟
با یادآوری چیزی دستهاشو بین موهاش برد و با شدت اون تارهای سفید بیچاره رو به هم ریخت.
_جونگده....جونگده....جونگده...
آخرین چیزی که به یاد می آوورد چند کلمه ی رد و بدل شده بین لوهان و سهون بود.
تکخندی زد. سرطان ریه دیگه چی بود ؟
انگار یه کلمه ی ناآشنا بود که هیچ جوره به زبونش نمیومد.
با تکون لرزش شدید صندلی ها از جا پرید.
_خوبی هیون ؟
بکهیون بدون اینکه واکنش خاصی به سهون نشون بده دماغش رو بالا کشید.
_ هیون ؟
_ چی شد ؟ می شه برم پیشش ؟
_ آره اگه میخوای.....ولی خوابیده. دکترش گفت اگه خودش می خواد می تونه برای یه مدت بستری باشه.
_ تا کی ؟
سهون لبش رو گاز گرفت. چی می گفت ؟
با طولانی شدن سکوت سهون، بکهیون سوالشو دوباره تکرار کرد.
_ تاکی باید بمونه ؟
_ تا....
سهون دوباره جلوی دهنشو گرفت.
بکهیون مشتشو به صندلی کوبید.
_ می گم تا کی سهون ؟
سهون سرشو پایین انداخت. چشمای خیسش بلاخره به اشکهاش اجازه ی ریختن دادن. انگار از دست دادن جزئی از زندگی سهون شده بود.
با لرزیدن شونه هاش، صدای بکهیون بالا رفت.
_ جواب منو بده!
بکهیون انگشتهاشو دور مچ سهون قفل کرد .
_ سهون !
سهون هق زد.
_ سهونا !
سهون دستش رو کشید و کلافه داد زد.
_ نمی دونم هیون، نمی دونم !
بکهیون بدنش رو به طرف سهون انداخت و به لباسش چنگ زد.
_ بگو که همه چی فقط یه خواب کوفتیه...
سهون به موهای شلخته ی بکهیون دست کشید. نمی دونست باید به حال خودش دل بسوزونه یا به حال بکهیون.
_ بریم بیرون هیون ؟ گرسنه نیستی ؟
بکهیون با شنیدن پیشنهاد سهون سعی کرد منطقی فکر کنه ولی لعنتی، مگه می شد ؟ اما به هر حال می دونست که می خواد از اون مکان نفرین شده بره بیرون.... ولی جونگده چی ؟
با یادآوری چیزی دستش رو توی جیب کتش برد و کاغذ مچاله شده ای رو بیرون آوورد.
_ می بریم اینجا؟
*********
بکهیون دستش رو پشت سر هم به در کوبید تا بلاخره باز شد.
_ چه خبرته ؟
بکهیون بدون هیچ حرفی مرد رو به روش رو کنار زد و وارد خونه شد.
پارک چانیول با خنده ی متعجبی بهش خیره شد. اونجا چی کار می کرد ؟ و با خودش چی فکر کرده بود که مزاحم نوشتنش شده بود ؟
_ ببرم یه جا تا بشینم.
چانیول ابروهاشو بالا انداخت.
_ زیادی داری تند پیش می ری.... اول از همه، لبخندت کجاست ؟
بکهیون تکخندی زد.
_ بیا، همینجاس
چانیول دست بکهیون رو گرفت و تا اتاق کارش برد. بکهیون با احساس کردن پارچه ی مبل زیر دستش سریع نشست.
چانیول عقب رفت و به پسر نوازنده نگاه کرد. مثل قبل نبود.
_ فکر نکن اون خنده ی وحشتناکو ازت قبول کردم.....سوال دوم، سازت کجاست ؟
بکهیون زیر لب فحش داد.
_ رفته به درک. تو خونت مشروب داری ؟
چانیول آهی کشید. انگار یه شخص دیگه رو ملاقات کرده بود. به جز ظاهر، هیچ چیز مشابه دیگه ای بین پسر رو به روش و آپولویی که در حال نواختن دیده بود، نمی دید.
_ می رم یه بطری بیارم.
_ یکی کافیه ؟
چانیول کلافه و گیج از اتاق بیرون رفت و درنهایت با یه بطری مشروبی که خودش گفته بود برگشت. جام قدیمی که توی اعماق کابینت هاش پیدا کرده بود رو تا نصفه پر کرد و بین انگشتهای بکهیون گذاشت.
_ امیدوارم ظرفیتت بالا باشه.
_ هومم...نمی دونم....تا حالا هیچ مدل مشروبی رو امتحان نکردم.
گشاد شدن چشمهای چانیول همزمان با شیرجه رفتنش به طرف جام بکهیون برای پس گرفتنش اتفاق افتاد. بکهیون سریع تر از چانیول، تا آخرین قطره ی محتویات جام رو توی دهنش ریخت.
صورت بکهیون توی هم رفت.
چانیول دستش رو به سرش کوبید.
_ یعنی چی که تاحالا مشروب نخوردی؟
_ هممم....مینا هیچ وقت نمی ذاشت بخورم.... می گفت به اندازه ی کافی آدم مست جلوی چشماش می چرخن.... نمی خواد برادرشم به اون آدما اضافه بشه.
چانیول به نوشته هایی که دور و بر میز تحریرش چسبونده بود نگاه کرد. رویی ترین لایه بین اون کاغذهای رنگارنگ، یادداشت های کوچیکی بودن که بدون فاصله و پشت سر هم اسم " بیون بکهیون " روشون نوشته شده بود. نمی تونست انکار کنه که نتونسته از فکر بکهیون بیرون بیاد.
از فکر اون انگشت های رقصنده. از فکر موهای سفید و ابریشمیش. از فکر چشمهای عمیق و بی نورش. از لبخند سطحی و درخشانش و از لبهاش، اون لبهای شیرین لعنتی.
_ خب چرا الان تصمیم گرفتی امتحانش کنی؟
بکهیون سرشو به عقب پرتاب کرد و حالت خمیده ی بدنش رو تغییر داد.
_ سهون می گه مست کردن بهش کمک می کنه تا خیلی چیزا رو فراموش کنه یا حتی پشیمونی هاشو حداقل توی ذهنش از بین ببره...
می خوام ببینم می تونم یه چیزایی رو....هرچقدرم که کم فراموش کنم...
_ بیون بکهیون....لبخند های تو جوری به نظر می رسیدن که به خدا بودنت ایمان آووردم... ثانیه ها چه بلایی سرت آووردن ؟
_ ثانیه ها.....ثانیه های لعنتی...کاش می شد نگهشون دارم، کاش می شد نابودشون کنم.
بکهیون دستهاشو بین موهاش برد و تکونشون داد.
چانیول خم شد و مشت های بکهیون رو بین دستاش گرفت.
_ خیله خب....یکم آروم تر....
چانیول دستهاشو محکم تر کرد چون تقلای نوازنده ی جوون نشون می داد که علاقه ی زیادی به به هم ریختن تار های سفیدش داره.
_ اگه می خوای.....من یه راه برای متوقف کردن ثانیه ها دارم.
بدن بکهیون کاملا از حرکت ایستاد.
_ پارک چانیول... اگه بتونی همچین کاری کنی قسم می خورم که تبدیل به غول چراغ جادوت بشم. هر آرزویی داری رو برآوورده می کنم.
چانیول لبخند زد و با رها کردن دستهای بکهیون از جاش بلند شد.
قدم های آرومش در نهایت روبه روی میز تحریرش متوقف شدن.
کاغذ هایی که روی میز پخش شده بودن رو کنار زد و با پیدا کردن ورق مورد نظرش، دوباره روبه روی بکهیون برگشت.
نفسش رو بیرون داد و شروع کرد به روخوانی از روی کلمات روی کاغذ.
_ تمام زندگی تاریکی را هدف گرفته بودم. از نیرنگ هادس و نگون بختی پرسفونه و پریشان حالی دمتر نوشتم. از خیانت های زئوس و آفرودیته، از حسادت هرا و از بی رحمی اورانوس نوشتم.
تا اینکه صدای مسخ کننده ای وجودم را از خود بی خود کرد.
فکرم در به در به دنبال کلمات بود ولی صدا برای روان کردن اشکهایم به حروف نیازی نداشت.
موسیقی دل انگیزی که بی وقفه جانم را سیرآب می کرد از انگشتان "او" نشأت می گرفت. موسیقی " او" تجسم آپولو بود، کلمات زیرکانه اش نشانه آتنا بودند و چهره اش مثال آفرودیته...آه چهره ی پری گونه اش...چگونه بگویم ؟ وقتی به او می نگریستم، هیچ نمی دیدم اما یقین داشتم که او دل ها ربوده. اگر آفرودیته می دانست که او روی زمین است آدونیس را بدون لحظه ای درنگ رها می کرد.
چه زیبا قدم بر می داشت و چه زیباتر می خندید.
با چشمهای نابینای خود از من بینا جهان را بهتر می دید و به دیدگانم اطمینان می داد که او بی همتایی پرستیدنی ست.
من احمق سالها آسمان شب را منبع الهام خود کرده بودم بی خبر از اینکه مهتاب واقعی درمیان تار های سفیدش می رقصد.
ای کاش به این زودی راه المپ را درپیش نگیرد، ای کاش دوباره چهره ی خورشید گونه اش را نشان چشمهای منتظرم بدهد، ای کاش، ای کاش و ای کاش....
چانیول با خوندن آخرین کلمات سرش رو بالا آوورد تا واکنش بکهیون رو ببینه.
بکهیون دستش رو دور سینش مشت کرده بود و لبهای خندونش به چانیول اطمینان می دادن که نوشته ی کوتاهش مأموریت خودش رو انجام داده.
_ خب ؟ نظرت درمورد نوشته ی این نویسنده چیه ؟
بکهیون مشتش رو دور لباسش تنگ تر کرد و نفس عمیقی کشید. نمی خواست حرف بزنه، انگار با بیرون اومدن حروف از بین لبهاش، اثر کلمات چانیول خنثی می شد. به خودش اعتراف کرد که برای چند دقیقه، از اولین حرفی که چانیول خوند تا آخرینش، گذر زمان براش متوقف شده بود. پارک چانیول جادو کرده بود.....
با یادآوری موضوعی که مرد نویسنده درموردش نوشته بود، لبخندش عمیق تر شد.
_ نمی دونستم انقدر تحت تاثیر من قرار گرفتی چانی....
چانیول تکخندی زد و کاغذ رو بین انگشتهاش حرکت داد.
_ احساسات یه نویسنده وقتی روی کاغذ میان هزار برابر صادقانه تر و خالص تر از چیزی که به نظر میاد نشون داده می شن... من روی کاغذ خود واقعیمم....من بین خمیدگی حروف گریه می کنم ، می خندم، عاشق می شم، می میرم و زنده می شم....من اونروز توی وجود تو نوری رو دیدم که هیچ طلوعی توی خودش نداشت، عشقی رو توی خنده هات به یه غریبه دیدم که هیچ عاشقی میون بوسه هاش به معشوقش نداده، لطافتی رو توی رقص انگشتهات دیدم که هیچ گلی حتی جرعت ادعا کردنشو نداره،آره، بیون بکهیون، من تحت تاثیر وجود تو ام، سر تا پا، از تار موهای شلخته ی کوتاه وبلندت بگیر تا نوک انگشتهای ماهرت.
_ یه جوری حرف می زنی انگار عاشقم شدی...
_ من به منبع الهامم عشق می ورزم، چه یه گل خشک شده باشه، چه یه درخت پیر، چه ابرهای بارونی و چه یه خدای انسان نما....
لبخند بکهیون با سرعت از لب هاش فرار کرد و جاش رو به اخم ریزی داد. می ترسید. از اینکه وارد زندگی پارک چانیول بشه می ترسید. تا اون موقع، هیچ کدوم از عزیزانش براش باقی نمونده بودن و برای بکهیون، این نشونه ی نحسی وجودش بود. خب، در واقع توی زندگی اون فقط یه نفر باقی مونده بود. با یاد آوری صدای بی جون جونگده و سرفه های خشکش لبش رو گاز گرفت. امکان نداشت. امکان نداشت که یه روز صدای مخملی جونگده هیچ جای دنیا آواز نخونه.امکان نداشت آغوش های امنش از بکهیون دریغ بشه. امکان نداشت که دیگه نتونه سر به سرش بذاره.
امکان نداشت.
نفس هاش ناهماهنگ شدن و شکمش با بی قراری بالا و پایین می رفت.
جونگده مثل مادر دلسوزی که به بچه ی کوچیکش زندگی کردن رو یاد می ده، ذره ذره بکهیون رو با دنیای اطرافش آشنا کرده بود.
جونگده به چشمهای نابیناش دیدن رو یاد داده بود.
جونگده به ذهن تاریکش خورشید رو نشون داده بود.
جونگده ماه ها دستش رو گرفته بود تا زمین نخوره.
خونده بود تا بکهیون بنوازه.
اشک ریخته بود تا بکهیون بخنده.
بیدار مونده بود تا بکهیون بخوابه.
متنفر شده بود تا بکهیون عاشق بشه.
بی رحمانه بود ولی بکهیون اعتقاد داشت که تا دنیا دنیاست، جونگده باید فرشته ی نگهبانش باقی بمونه.
باید تا ابد بکهیون رو لوس می کرد، گونه هاشو می بوسید، سهم کیک شکلاتیش رو به خیال اینکه بکهیون نمی فهمه توی ظرفش می ذاشت، آهنگ های مورد علاقش رو می خوند و تا آخرین روز زندگی بکهیون اون بدن ظریف رو بین بازو هاش نگه می داشت.
لرزش بدنش از پاهاش شروع شد و با سرعت باورنکردی تمام بدنشو گرفت. قلبش تند می زد، مغزش چیزی رو درک نمی کرد و سینش برای فرو بردن هوا تند تند بالا و پایین می شد.
باور نمی کرد. نمی خواست باور کنه. نباید طلوع بی جون زندگیش انقدر سریع به غروب نزدیک می شد. انصاف نبود....
دستش رو که به خاطر لرزش شدید کنترل زیادی روش نداشتو به چشمهای خیسش کشید. نباید گریه می کرد....نباید اجازه می داد اشکهاش، چشمهاشو ترک کنن.
چانیول با دیدن حال بکهیون بلند شد و کنار پاش زانو زد.
_ بکهیون ؟ حالت خوبه ؟
بکهیون با احساس جسمی که می تونه بهش پناه ببره خم شد و گوشه ی پیرهن چانیول رو به طرف خودش کشید.
چانیول مچ دست بکهیون رو گرفت تا از لرزشش کم کنه ولی مگه می شد ؟
بکهیون سرش رو بین گردن چانیول فرو برد. نفس هاش شمرده شمرده و عمیق شده بودن.
_ جونگده... پیشم بمون باشه ؟ التماست می کنم....
چانیول کمر بکهیون رو گرفت و بدن پسر رو پایین کشید. لعنتی به سهل انگاریش فرستاد. مشروبی که بکهیون خورده بود هرچند که به نظر می رسید باعث مست شدنش نشده، ولی توی حالی که الان داشت بی تاثیر نبود.
بکهیون بدنش رو جمع کرد و بین بازوهای چانیول جاش داد.
_ دوباره برام بخون...دوباره بخند....دوباره بغلم کن.... نه....می خوام تا ابد این کارهارو کنی، یه بار فایده نداره....هزار بار هم بس نیست....
چانیول، دستهاش رو دور شونه های بکهیون حلقه کرد و بدن پسر رو به خودش چسبوند. هر لحظه داشت ابعاد جدیدی از اون نوازنده ی جوون می دید، غرور، شادی، ناامیدی و توی اون لحظه سردرگمی...
حالا می تونست حدس بزنه که چه چیزی باعث تغییر بکهیون شده. انگار مرد خواننده توی پنهان کردن رازش خیلی موفق نبوده.
با فرو رفتن بیشتر بکهیون توی آغوش چانیول، لرزش بدنش به کندی آروم و آرومتر شد.
_ بهتری ؟
بکهیون انگار که به خودش اومده باشه، نه خیلی، ولی تا حدودی از فاصله گرفت.
_ چانی ؟
با شنیدنی هومی از طرف چانیول شرمنده سرش رو پایین انداخت.
_ متاسفم....من...
_ اشکال نداره آپولو.
بکهیون لبهاشو بهم فشرد. احساس خجالت می کرد ولی بیشتر از اون، متعجب بود. گرمای بدن اون مرد بیش از اندازه سریع آرومش کرده بود.
این چه جهنمی بود ؟ عزیزترین هاش زیر خاک بودن، دل خوشیش بیمار بود و داشت برای گول زدن خودش دست به دامن یه غریبه می شد. باید به حال خودش می خندید.
_ چانی....
چانیول با دقت به لبهای بکهیون خیره شد و منتظر بیرون اومدن حرف های بیشتری از بینشون موند.
_ تا حالا چیزی رو از دست دادی ؟
چانیول لبخند زد. سوال ساده ای بود.
_ همه توی زندگی خیلی چیزهارو از دست می دن.
_ نه....من منظورم چیزیه که...چیزیه که فکر کنی بدون اون دنیات از بین می ره....
_ تا قبل از دست دادن چیزی، همه فکر می کنن بدون اون نمی تونن ادامه بدن، ولی زندگی واقعی بعد از از دست دادنه که شروع می شه.
_ امکان نداره !
بکهیون با صدای بلندی داد زد.
_ زندگی واقعی من بعد از از دست دادن جونگده شروع می شه ؟ خفه شو پارک چانیول.....
چانیول لبش رو گزید. حواسش نبود که داشت درمورد زندگی یه انسان حرف می زنه.
_ تو نمی تونی آدم ها رو تا ابد کنار خودت نگه داری....ولی می تونی بهترین هارو براشون فراهم کنی و بهشون عشق بورزی تا در نهایت بتونن به قابل تحمل بودن زندگیشون اعتراف کنن.
_ توی لعنتی حتی وقتی می بینی یکی جلوی چشمات داره دیوونه می شه سعی نمی کنی الکی دلشو خوش کنی....
چانیول خندید. همونطور که نوازنده ی جوون گفته بود، چانیول توی هیچ موقعیتی باورهاش رو تغییر نمی داد و حتی تظاهر به این کار هم نمی کرد.
_ نمی خوای بری پیش دوستت ؟ اگه من بودم دوست نداشتم مدت زیادی تنها بمونم.
_ تنها نیست.
بکهیون به لوهان و سهون فکر کرد.
_ ولی منم باید کنارش باشم.....
دنبال موبایلش گشت تا به سهون زنگ بزنه ولی با یادآوری اینکه احتمالا توی خونه جاش گذاشته موهاش رو به هم ریخت.
چانیول مچ بکهیون رو پایین کشید. انگار هرچی که میگذشت این عادت پسر بیشتر از قبل اذیتش می کرد.
_ من می برمت.
بکهیون تسلیم قدرت دست چانیول و در نهایت پیشنهادش شد.
مقابل چشمهای متعجب چانیول، بکهیون بدون هیچ کمکی راهش رو تا ماشین چانیول پیدا کرد. انگار اون پسر عجیب به بیشتر از یک بار راه رفتن توی اون ساختمون نیازی نداشت تا همه چیزش رو به خاطر بسپاره.
وقتی به بیمارستان رسیدن، چانیول از بکهیون خواست که باهاش بره.
برای خودش هم هیچ دلیلی پشت درخواستش نبود ولی کدوم یکی از رفتار های اخیرش قابل توضیح بودن که این یکی هم باشه ؟
دنبال بکهیون یکی یکی راهرو ها رو پشت سر گذاشت و در نهایت رو به روی یکی از اتاق ها متوقف شدن.
بکهیون نفس عمیقی کشید. انگشتهاش رو برای چنگ زدن به چیزی رو ی هوا بالا و پایین برد و در آخر آستین کت چانیول رو کشید.
آب دهنش رو با صدا قورت داد. واکنش مناسب برای این لحظه چی بود ؟
چانیول وقتی دید که بکهیون قصدی برای حرکت کردن نداره برای ورود به اتاق پیشقدم شد.
با باز شدن در دو جفت چشم متعجب روی چانیول میخکوب شدن.
چانیول بی توجه وارد اتاق شد و بکهیون رو دنبال خودش کشید.
_ بکهیون !
بکهیون دستش رو دور کت چانیول محکم تر کرد.
_ جونگده....
جونگده روی تخت نشسته بود و مشخص بود که تا چند ثانیه پیش داشت با سهون حرف می زد. با دیدن بکهیون لبخند زد. لبخندی که به وضوح اجباری بودنش دیده می شد.
بکهیون چند قدم برداشت و توی چندسانتی متری جونگده متوقف شد.
_جو...
جونگده دستهاشو دور کمر بکهیون حلقه کرد و سرش رو به شکم پسر چسبوند. خیس شدن صورتش توی صدم ثانیه اتفاق افتاد و با بلند شدن صدای فین فینش بکهیون با تقلا دستش رو روی سر مرد خواننده گذاشت.
می خواست حرف بزنه. می خواست متقابلا جونگده رو بغل کنه. ولی بدنش یاری نمی کرد.
_ چرا بهم نگفتی ؟
دست جونگده روی پوست کمرش مشت شد.
_ نمی خواستم...نمی خواستم ناراحت شی بکهیون..
_ یعنی الان خوشحالم ؟
جونگده پلکهاشو روی هم گذاشت.
_ ببخشید.... ببخشید بکهیون... ببخشید....ببخشید...
هق هق جونگده بلندتر شد و حلقه دستهاش تنگتر.
بکهیون در نهایت تسلیم قلبی که داشت با نهایت قدرت به سینش می کوبید شد و شونه های لرزون جونگده رو به بدنش چسبوند.
حرفی برای گفتن نداشت. شنیدن هق هق های خواننده ی جوون داشت قلبش رو تیکه تیکه می کرد.
دستش رو پایین آوورد و روی صورت جونگده کشید. پلکهای خیسش، گونه های صاف و لبهای چروکش. انگشتهاش رو پایین تر برد. سینه ی دردناکش، بازوی استخونی و مچ لاغرش. چرا متوجه نشده بود ؟ جونگده به معنای واقعی آب رفته بود. پوستش جوری به استخونش چسبیده بود که بکهیون می ترسید با هر لمسش دستهای مرد خواننده خرد بشن. لب پایینش شروع کرد به لرزیدن. واقعا نفهمیده بود؟ یا خودشو به بیخیالی زده بود ؟
با انگشتهاش صورت جونگده رو قاب کرد و سرش رو پایین آوورد. نمی تونست به چشمهاش نگاه کنه ولی می خواست نفس های مرد رو به روش رو احساس کنه. احساس کنه که قلب جونگده هنوز هم با قدرت به تپیدن ادامه می ده. بدنش یاریش می کنه. نمی خواست به زبون بیاره ولی می دونست که می خواد از زنده بودن مرد مطمئن بشه.
_ گریه نکن.
جونگده هق هقشو خورد ولی اشکهاش با شدن بیشتری چشمهاشو ترک کردن.
_ وقتی گریه می کنی حس می کنم به آخر دنیا رسیدم.
جونگده بریده بریده گفت:
_ اونی که.... به آخر دنیا رسیده...منم...
دستهای بکهیون شل و کنار بدنش آویزون شدن.
با تلو تلو خوردن بکهیون، چانیول و سهون هردو جلو اومدن و در نهایت سهون از شونه های بکهیون گرفت تا مانع افتادنش بشه.
بکهیون مشت هاشو بالا آوورد و پشت سر هم به سینه سهون کوبید.
_ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
سهون می تونست ببینه که مشت های بکهیون جونی ندارن ولی برای خود پسرک نوازنده، تمام توانشو گذاشته بود.
_ سهون چرا ؟!
بکهیون داد زد و چانیول توی خودش جمع شد. انگار وسط یه تئاتر غمگین ایستاده و بود و هیچ نقشی نداشت.
سهون شونه ی بکهیون رو فشرد. می دونست که آدم درستی برای دلداری دادن بکهیون نبود.
_ بکهیون....
بکهیون لبش رو داخل دهنش کشید.جونگده حرف می زد و اون لبهاشو می خورد.
_ اگه آروم باشی منم آروم می شم....اگه اینجوری بلرزی منم به هم می ریزم....التماست می کنم....بکهیون التماست می کنم بی قراری نکن.
بکهیون دوباره مشتشو به سینه ی بیچاره ی سهون زد.
_ چطور آروم باشم ؟ چطور انقدر سریع قبول کنم ؟ قبول کنم که...که دیگه....
بکهیون با نفس های بریده بریده و ناهماهنگ سرشو به شونه ی سهون چسبوند.
_ که دیگه....
جونگده از روی تخت بلند شد و لبهاش رو کنار گوش بکهیون متوقف کرد.
_ تو ویولن بزن، من می خونم. تو راه برو، من دستتو می گیرم. تو بخند، من صدای خنده هاتو ترانه می کنم. تو اوج بگیر، من مراقبت می مونم. اگه دیگه چیزی احساس نکردی، من قلبمو بهت می دم. اگه دیگه نشنیدی، من گوشامو بهت می دم. اگه نتونستی راه بری، من پاهامو بهت می دم و اگه بخوای ، چشمهام برای توئه بکهیون.
۵ سال قبل :
_ نمی تونم لعنتی.... نمی شه !
بکهیون با کلافگی و البته مقداری احتیاط بشقاب روی دستش رو روی کابینت گذاشت.
_ جونگده میشنوی ؟ نمی دونم کجا بذارمش !
_ داد نزن. همینجام.
جونگده که تو فاصله ی یک متری بکهیون ایستاده بود دستش رو روی صورتش کشید. بکهیون داشت بیش از اندازه لجبازی می کرد.
_ ببین بکهیون....
پشت سر پسر رفت و مچ دستش رو گرفت. دست بکهیون رو حرکت داد تا کنار بشقاب چینی متوقف بشه.
_ برش دار.
بکهیون آب دهنش رو با صدا قورت داد و بشقاب رو بلند کرد.
_ برای اطلاع....جنابعالی دوتا دست داری. با اون یکی بگرد ببین باید کجا بذاریش.
بکهیون دست آزادش رو بالا برد و اولین کابینتی که زیر دستش اومد رو باز کرد.
با لمس کردن اجزای داخل کابینت، بلاخره جای مناسب برای بشقاب چینی توی دستش رو پیدا کرد و ظرف بیچاره رو سرجاش گذاشت.
جونگده نفس راحتی کشید.
_ همین.
_ سخت نبود....
بکهیون زمزمه کرد.
_ اگه انقدر لجبازی نکنی هیچی سخت نیست.
_ یعنی باید همه ی کارامو خودم انجام بدم ؟
جونگده موهای بکهیون رو به هم ریخت.
_ معلومه..... اینجوری حس بهتری نداری ؟
بکهیون لبهاشو داخل دهنش کشید.
_ ولی...اگه خودم بتونم از پس خودم بربیام....مامانو فراموش می کنم...مینارو فراموش می کنم...
_ کی همچین چرت و پرتی گفته ؟!
جونگده سر پسر کوچکتر رو گرفت و توی گودی گردنش فرو برد. به روش خودش داشت بکهیون رو بغل می کرد.
_ بکهیون....امکان نداره مادر و خواهرتو فراموش کنی... راه نداره....ولی اگه یکم بیشتر تلاش کنی،اونا هم خوشحال می شن.
بکهیون دستهاشو دور کمر جونگده حلقه کرد.
_ می خوام مامان و مینا خوشحال باشن.
_ پس به خودت کمک کن، باشه ؟
بکهیون به خودش لرزید. جونگده مهربون بود. بیش از اندازه مهربون.
اونقدر که بکهیون رو می ترسوند. مادرش هم مهربون بود. همینطور خواهرش. حالا اون دو نفر به اندازه ی چندین عالم از بکهیون دور بودن و مردی که در آغوشش گرفته بود تنها دلخوشی بکهیون بود.
_ هیچوقت تنهام نذار.
چشمهای جونگده تا جایی که می تونستن گشاد شدن. ذهن بکهیون بیست و چهارساعته مشغول بدبینی بود.
_ بکهیون... دیگه به این چیزا فکر نکن....
_ جونگده...دوستم داری ؟
_ به اندازه ی همه ی دنیا
بکهیون سرش رو بیشتر به پوست جونگده فشار داد.
_ اگه... اگه بگم تو برای من.... یه دوست با ارزشی...
_ خب منم همینو می خوام.
_ احمق!
بکهیون مشتشو به بازوی جونگده کوبید.
_ می دونی چی می گم....من دوستت دارم...همونجوری که مینارو دوست داشتم....نه اونجوری که تو می خوای....
_ مهم نیست.
جونگده چند قدم عقب رفت و دستهاش رو دور صورت بکهیون قفل کرد.
_ دارم تو چشمات نگاه می کنم.
بکهیون هومی کرد.
_ تو ویولن بزن، من می خونم. تو راه برو، من دستتو می گیرم. تو بخند، من صدای خنده هاتو ترانه می کنم. تو اوج بگیر، من مراقبت می مونم. اگه دیگه چیزی احساس نکردی، من قلبمو بهت می دم. اگه دیگه نشنیدی، من گوشامو بهت می دم. اگه نتونستی راه بری، من پاهامو بهت می دم و اگه بخوای ، چشمهام برای توئن بکهیون.
عاشقتم عزیز من. تا ابد. تا آخرین روز زندگیم.اورانوس : اولین پسر و فرزند مادر زمین، گایا، و اگه بخوایم تمام روابطو خلاصه کنیم، پدر بزرگ زئوس.
هرا : همسر و خواهر بزرگتر زئوس. ایزدبانوی محافظ زنان. به حسادت هاش به معشوقه های زئوس و نفرین کردن اونها معروفه.
آتنا : ایزدبانوی خرد و جنگاوری. دختر زئوس و یکی از قدرتمند ترین الهه های المپ.
YOU ARE READING
paradox
Fanfic" می گویند زئوس بارها به هرا خیانت کرده. بارها از المپ به زمین رفته ، زنان فانی را برگذیده و فرزندان نیمه خدای بسیاری داشته. گاهی فکر می کردم تو از فرزندان زئوسی، همانقدر قدرتمند و مطلق. آفرودیته هم به همسرش وفادار نبوده. می گویند مردان زیادی در آر...