پارت ۷ : خونه

4 1 0
                                    


چانیول حرفی از آرزوی دوم و سومش نزد و بکهیون هم از خدا خواسته بحثش رو وسط نکشید. بعد از چند دقیقه تقریبا چانیول رو از بیمارستان پرت کرد بیرون و برگشت توی ساختمون بیمارستان.
نرسیده به اتاق جونگده متوجه شد که کت چانیول داره روی شونه هاش سنگینی می کنه. لبخند زد و همزمان آهی کشید.
_ باید به خودمون بگم احمق و احمق تر ؟ چانی بی حواس حالا باید یه جوری کتتو بهت برگردونم....
با اینکه صفت خوبی رو به خودش و مرد نویسنده نسبت نداده بود، ولی اینکه جفتشون توی یه دسته بندی قرار بگیرن براش حس جدیدی داشت.
سوالی که توی ذهنش می چرخید این بود، حالا باید از کی می پرسید که دقیقا چه بلایی داره سرش میاد ؟
یه دفعه و بدون هشدار قبلی دهنش رو باز کرده بود و حرف هایی رو به چانیول زده بود که برای نگفتنشون قسم خورده بود. کنار مرد نویسنده هم سریع آروم می شد و هم سریع جوش میاورد. دوتا تئوری توی ذهنش داشت، اینکه خودش دیوونه شده یا مرد نویسنده یه فاکتور متفاوت توی وجودش داره. هردو احتمال باعث می شدن بکهیون بی نهایت بترسه.
قدم هاش رو سریع تر برداشت و با خودش تکرار کرد که نه خودش دیوونه شده و نه چانیول آدم خاصیه ولی حتی از نظر خودش، این خنده دار ترین باوری بود که می تونست توی اون لحظه داشته باشه.
بلافاصله و همزمان با با تصمیمش برای تندتر راه رفتن، تنه ی محکمی به مردی که توی راهرو ایستاده بود زد و چندین قدم به جلو پرت شد. مرد سریع خودش رو به بکهیون رسوند و شونه هاش رو گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه.
_ ببخشید هیون....خوبی؟
بکهیون با تعجب از حضور سهون بازوش رو گرفت و صاف ایستاد. لبخند زد تا بهش اطمینان بده که اتفاقی نیوفتاده ولی به اون لبخند اکتفا نکرد.
_ چیزی نشد.
سهون نفس راحتی کشید. خنده دار بود ولی این موضوع که بکهیون ممکن بود زمین بخوره یا آسیبی دیده باشه توی اون لحظه ترسناک ترین اتفاق دنیا بود. شونه های بکهیون رو آروم ول کرد و با احساس ضعف شدیدی که به بدنش هجوم آوورده بود عقب عقب رفت تا در نهایت با ضرب روی صندلی هایی که توی راهرو بودن بیوفته. پلک هاش رو به هم فشار داد و دستش رو عصبی به موهاش کشید.
_ خداروشکر.....
بکهیون که از رفتار سهون هم زمان ترسیده بود و تعجب کرده بود با احتیاط کنار سهون نشست و انگشتهاش رو دور مچ دست سهون حلقه کرد.
_سهونا؟ چی.....چی شده؟ چرا این وقت شب برگشتی؟
سهون نفس عمیقی و تیکه تیکه ای کشید. بدنش می لرزید. بدون فکر لبهاش رو می جوید و دل پیچه ی عجیب و غریبی سراغش اومده بود.
_نمی تونستم خونه بمونم.
سهون با صدای خشدار و ضعیفی زمزمه کرد و بکهیون انگشتهاش رو دور دست سهون محکم تر کرد.
_ سهونا.....
بکهیون با التماس زمزمه کرد و امیدوار بود تا سهون خودش توضیح بده که چرا عجیب رفتار می کنه. اعتراف به اینکه نمی تونست بدون چشمهاش موقعیت رو درک یا کنترل کنه سخت بود ولی می دونست که با تمام وجود می خواد توی چشمهای سهون نگاه کنه. با شدیدتر شدن لرزش بدن سهون و بلند شدن صدای هق هقش، بکهیون با بهت از جا پرید. سهون بی اختیار دستهاش رو دور بدن بکهیون حلقه کرد و پیشونیش رو به شونه ی بکهیون که با کت ضخیم چانیول پوشیده شده بود چسبوند. بکهیون دستش رو به موهای سهون کشید.
_ سهونا؟چی شده سهونا؟
سهون بدون هیچ حرفی بدن بکهیون رو بیشتر از قبل به خودش نزدیک کرد. نمی تونست احساسش رو توصیف کنه. نمی دونست باید با کی حرف بزنه. نمی خواست اشک بریزه ولی این تمام کاری بود که از دستش بر می اومد. سهون در نهایت لبهاش رو از هم باز کرد.
_ باید چی کار کنم هیون؟
بکهیون متوجه نمی شد. می تونست بفهمه که سهون گیج شده. مردی که بدنش رو بین دستهاش قفل کرده بود و مثل بچه ها گریه می کرد، با تمام وجودش عصبی و سردرگم بود ولی بکهیون نمی تونست کامل بفهمه که چه خبره. متقابلا بازوهاش رو دور بدن سهون حلقه کرد.فکر می کرد این حداقل کاریه که باید انجام بده. بکهیون دنبال کلمات مناسب برای حرف زدن می گشت.
_ سهونا...می تونم کمکت کنم باشه؟
هق هق سهون بلندتر شد و بکهیون رو مجبور کرد به این فکر کنه که شاید کلمات بکهیون باعث می شن تا عصبی تر بشه. بکهیون این بار چیزی نگفت و گذاشت سهون بین بازوهاش بمونه. بلاخره سهون با صدای گرفته و تیکه تیکه ای حرف زد.
_ جونگده با من حرف زد...گفت نباید به تو چیزی از بیماریش بگه برای همین می خواست با من حرف بزنه...
بکهیون پلک هاش رو به هم فشار داد و نفس عمیقی کشید. سهون هم می دونست. جونگده به راحتی درد کشیدن خودش رو نادیده گرفته بود و سهون هم به همون راحتی از کنارش رد شده بود. می دونست که مطمئنا خود جونگده از سهون خواسته تا حرفی نزنه، ولی بکهیون برای محافظت از تنها دلخوشیش می تونست بی رحم یا بی منطق باشه.
با چنگ شدن انگشتهای سهون روی شونه هاش سعی کرد با ضربه ی زدن های آروم روی کمر مرد بزرگتر بهش دلداری بده، هرچند که می ترسید حرفی بزنه.
_ هیون...ببخشید...من نمی تونم دوست خوبی باشم...نمی تونم برادر خوبی باشم، نمی تونم...نمی تونم از کسی محافظت کنم...
سهون هق هق بلندی رو از بین لبهاش بیرون داد و قبل از اینکه بکهیون چیزی بگه ادامه داد.
_ تو همیشه می خندی هیون...نمی خواستم لبخندت ناپدید شه...برای همین وقتی خواستی بغلت کنم، وقتی خواستی ضعیف باشی با خودم گفتم هر کاری بگی رو انجام می دم و درداتو از بین می برم...
سهون دوباره هق زد ولی اینبار به وضوح خسته تر. با وجود صدای خستش، حلقه ی دستهاش رو دور بکهیون تنگ تر کرد.
_ الان باید چی کار کنم هیون؟ چرا هرچی محکم تر بغلت می کنم اتفاقی نمی افته؟ چرا نمی تونم کمکت کنم؟
بکهیون دستش رو به موهای سهون کشید. بکهیون سهون رو میشناخت. مردی که می خواست کمک کنه. مردی که می خواست محافظت کنه. فرقی نداشت از یه گل آفتابگردون، یه جوجه کلاغ زخمی یا یه گیتار شکسته. سهون می خواست کمک کنه. به همه کس، به هرچیز. و حالا همون مرد احساس ناتوانی می کرد. احساس می کرد که نمی تونه هیچ کاری کنه. مطلقا هیچ کاری. سهون مثل بکهیون نبود که غمش رو به راحتی احساس کنی. بکهیون آروم آروم فرو می ریخت. بکهیون قدم به قدم شکسته شدنش قابل دیدن بود...ولی سهون فرو می ریخت، می شکست، نابود می شد، می سوخت و در نهایت وقتی که باد خاکسترش رو جا به جا می کرد تازه دیگران متوجه می شدن که این مرد از بین رفته. سهون قلعه ای بود که توی یک لحظه سقوط می کرد. بدون هشدار قبلی، بدون مقدمه.
بکهیون با آروم شدن هق هق های سهون و شل شدن بازوهاش دور بدنش، در حدی عقب رفت که به سهون اجازه ی نگاه کردن به چهرش رو بده. بکهیون وقتی جدا شدن سر سهون از شونش رو احساس کرد لبخند زد. لبخند آرومی که خسته بودنش رو نشون می داد ولی به وضوح از زیباترین ها بود.
_ سهونا...از پسش برمیایم باشه؟
سهون همزمان با سکسکه ای که از بین لبهاش بیرون اومد به لبخند بکهیون نگاه کرد. می دونست که بکهیون احمق نبود و تا اون موقع باید متوجه می شد که جونگده قصد نداره تا "از پسش بر بیاد". می دونست که نمی تونه ولی انگار باور کردنش رو گذاشته بود برای بعد. بکهیون داشت خودش رو گول می زد ولی سهون انرژی کافی برای سرزنش کردنش رو نداشت.
_ باشه هیون...از پسش برمیایم...
بکهیون نفسش رو با خیال راحت بیرون داد و با عمیق تر کردن لبخندش باعث شد تا چند قطره ی اشکی که توی چشمهای سهون مونده بودن پایین بریزن. بکهیون انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود، دست سهون رو گرفت و تا اتاق جونگده برد. سهون کنار بکهیون نشست و اجازه داد تا پسر کوچیکتر سرش رو به شونش تکیه بده. سهون می ترسید. از اینکه فاصله بین لبخندهای بکهیون داشت بیشتر می شد می ترسید. از اینکه داشت دوباره یکی از عزیزانش رو از دست می داد می ترسید. سهون جوری از ترس به خودش می لرزید که انگار سالها به عقب بر گشته.

paradox Where stories live. Discover now