۱۳. خواستگاری؛

5.1K 994 240
                                    

_خدایا... بگو که داری باهام شوخی می‌کنی!

درحالی که حیرت‌زده به دکور و بادکنک‌های توی فضای کافی‌شاپ نگاه می‌کرد، زمزمه کرد و قدم از قدم برداشت.

فقط یه میز اونجا وجود داشت که توی نقطه‌ی پرنور کافی‌شاپ گذاشته شده بود و تعدادی کادو روش به چشم می‌خورد. موزیک رومانتیکی توی پس‌زمینه درحال پخش بود و همه‌چیز عالی به‌نظر می‌رسید؛ به‌جز یه چیز... جونگ‌کوک کجا بود؟!

هم‌زمان که به‌سمت میز قدم برمی‌داشت، دوروبرش رو نگاه کرد تا شاید جونگ‌کوک رو پیدا کنه؛ اما باز هم خبری از هیچ موجود زنده‌ای نبود و در انتها وقتی به میز رسید، تونست یه برگه روش ببینه.

برگه رو برداشت تا متن نوشته‌شده‌ی روش رو بخونه و با دیدنش ابروهاش بالا پریدن.

«پونزده قدم به چپ، برای یه دنیای شیرین.»

_دنیای شیرین؟!

درحالی که متعجب زمزمه می‌کرد، به‌سمت چپش چرخید و هم‌زمان با قدم‌ برداشتنش شروع به شماردن کرد. و درست بعد از پوزنده قدم، تونست توی تاریکی روی زمین یه کیک کوچیک و پرتقالی ببینه و شگفت‌زده خندید.

_دنیای شیرین...

دوباره متفکر زمزمه کرد و خم‌شد تا کیک رو از روی زمین برداره که تونست یه برگه‌ی دیگه رو هم کنارش ببینه. اجازه داد کیک همون‌جا روی زمین بمونه و شروع به خوندن یادداشت روی برگه کرد.

«سه قدم به عقب، برای یه حصارِ گرم.»

اخمی از روی گیجی بین ابروهاش نشست و درحالی که داشت فکر می‌کرد «یه حصار گرم» دقیقاً چی می‌تونه باشه، خیره به برگه‌ی توی دستش به پشت چرخید؛ اما هنوز یه قدم هم برنداشته بود که با احساس شخصی جلوی روش، نگاهش رو از برگه گرفت.

بالاآوردن سرش مساوی شد با دیدن جونگ‌کوکی که توی فاصله‌ی سه قدمیش ایستاده بود و بهش لبخند می‌زد. الحق که رنگ آبی برای تن اون آلفا ساخته شده بود...

مرد درحالی که لبخندش رو پررنگ‌تر می‌کرد، دست‌هاش رو به‌عنوان یه دعوت برای آغوش، باز کرد و امگای ذوق‌زده فقط یه ثانیه زمان نیاز داشت که با شدت توی بغلش فرو بره.

_تولدت مبارک گندم.

تونست زمزمه‌ی جونگ‌کوک کنار گوشش رو بشنوه و دست‌هاش رو محکم‌تر دور گردنش حلقه کرد. یکی از دست‌های آلفا پشت کمرش و دست دیگه‌اش روی موهاش قرار داشت.

به‌سادگی متوجه دم عمیقی که از گردنش گرفت، شد و بعد حیرت‌زده به حرف اومد:

_این... واقعاً... دور از انتظار و... خدایا، فوق‌العاده‌ست! منظورت از این کارها چیه مَرد؟!

آلفا درحالی که آروم می‌خندید، کمی فاصله گرفت تا به پسر نگاه کنه؛ ولی اجازه نداد از آغوشش بیرون بره.

I Want A Husband (Kookv)Where stories live. Discover now