خیره به گوشیش و ایمیل قبولی دانشگاه و بورسیه شدنش، لبش رو توی دهنش برد و گهگاهی با پشت دست، اشکهاش رو پاک میکرد. وقتی دو ماه پیش به دانشگاه طراحی لسانجلس درخواست داد، هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که قبول بشه.کارتی که جیانگ بهش داده بود رو از کشوی کنار تختش بیرون آورد و کنار گوشیش نگه داشت. حالا یک راه پیش روش بود تا افکارش رو عملی کنه. اون میتونست انجامش بده.
با استشمام رایحهی شاهتوت و باز شدن درب اتاق، گوشی و کارت و زیر رونش فرو برد و زانوهاش رو از لبهی تخت آویزون کرد.
مینا وارد اتاق پسرش شد و در مرحلهی اول به لباسهای بیرونی و صورت سرخ از گریهاش نگاهی انداخت. درب رو پشت سرش بست و به سمت تخت قدم برداشت.
شرایط سختی بود؛ اون مثل شینا با جونگکوک رابطهی نزدیکی نداشت و نمیدونست که میتونه پسرش رو راضی کنه یا نه؟«جایی میری؟»
صدای زن به گوش رسید و امگا بیتوجه به نشستن مادرش با فاصلهی کمی ازش، سرش رو پایین انداخت.
مینا سعی کرد لبخندی به لبهاش بیاره. کوله پشتی مشکی رنگی که گوشهی اتاق خودنمایی میکرد، نشون میداد که پسرش تصمیم عاقلانهای گرفته و به سئول میره.
«لازم نبود از الان آماده بشی. فردا صبح هم وقت داشتی.»
جونگکوک شوکه سرش رو به سمت مادرش چرخوند. قرار بود فردا به سئول بفرستنش؟ مینا بیتوجه به عکسالعمل پسر، با دیدن پانسمان روی گونهاش دستش رو به سمت صورت جونگکوک دراز کرد تا زخمش رو لمس کنه؛ اما زمانی که امگا گردنش رو عقب کشید، دستش رو پایین آورد.
«میدونم، از من دلخوری. مادر خوبی برات نبودم و تو دیگه اون توله کوچولوی گذشته نیستی.»
جونگکوک نگاه زیرچشمیش رو به مادرش دوخت. لحن زن دلجویانه بهنظر میرسید و مرددش میکرد.
«جونگکوک؟ میشه به مامان نگاه کنی؟»
«تو هیچوقت مامانم نبودی!»
صدای گرفتهی امگا، گرگ آلفای مادر رو منقلب میکرد.
«و هیچوقت نگاهت روی من نبوده، چرا باید بهت نگاه کنم؟»
پسر درحالی که چشمهای گردش رو به چهرهی زن میداد، گفت و ملحفهی زیر دستش رو مچاله کرد. حالا که مادرش برای دلجویی اومده بود، این رفتارش درست نبود، اما نمیتونست احساستش رو کنترل کنه.
مینا دست پسر روی توی دستش گرفت و بیتوجه به تلاشش برای رهایی پوست نرمش رو نوازش کرد.
«من متاسفم جونگکوک، باشه؟ اما تو هم باید من رو درک کنی! من شرایط خوبی نداشتم. من...»
YOU ARE READING
Wine
אנשי זאבخلاصه: جونگکوک، تک امگای خاندان آلفا پرست جئون. زمانی که به درخواست خانوادهاش، قراری مبنی بر ترک خونه و رفتن به سئول گذاشته میشه، همه چیز به هم میریزه. تمام ایندهاش وابسته به تصمیمی بود که در اون لحظه باید میگرفت؛ به سئول میرفت و با فردی که پ...