part1

502 95 55
                                    

پنج سال از مرگ پدرش می گذشت،  تهیونگ پادشاه جدید اعلام شده و بخاطر سن کم،  نابلد بودنش وزیر جئون رو رو به عنوان مربی بالای سرش گذاشته بودند؛ جئون برای کشور تصمیم می گرفت و حتی ملکه ی مادر هم نمی توانست تصمیمی در این باره بگیرد.

اون فقط یک زن بیوه بوده که کاری جز امور حرمسرا رو نمی توانست انجام بدهد،  همین راهم جئون نمی گذاشت ملکه دخترکی را به تخت پسرش بفرستد.

تهیونگ شب ها تمام حرف های جونگ کوک رو حفظ می کرد،  صبح روز بعد توی جلسه ی دادگاه ان حرف هارو تکرار می کرد؛  همه می دانستند این تصمیمات جئون ست و کسی جرات مخالفت نداشت.

دیگر ان پسر بچه ی شانزده ساله ی نبوده که به کمک جئون نیازی داشته باشد،  ولی اگر سر ناسازگاری با ان مرد می زد تمامی سرباز هایش رو از دست می داده؛  تا خرخره به جئون بدهکار بوده.

ان پچ پچ های خدمه، حرف و شایعه های مثل « وزیر جنگ جئون جونگ کوک پادشاه بعدی ست، وزیر پارک پدر بزرگ ولیعهد اینده» که میون وزرا و سرباز  ها می پیچیده تهیونگ رو ترساند؛  جئون می خواست از تخت سلطنت برکنارش کند؟ 

اون مرد امروز داشت با دختر وزیر پارک ازدواج می کرد،  این مهره تاییدی به ان شایعه ها بوده؛  وزیر جئون این همه سال مجرد مانده و بی شک برای پسر دار شدن،  اینکه ملکه ش از یک خانواده ی قدرتمند باشد و چیزی نتواند سلطنتش را تهدید کند داشت با ان دختر بچه ی شانزده ساله ازدواج می کرد.

وزیر پارک اون پیرمرد  نقشه ی در سر داشت، که بی چون چرا  دخترش رو به مردی داد بوده که بیست سال ازش بزرگ تر ست،  اونها می خواستند  تهیونگ رو از تخت سلطنت پایین بکشند.

این رو حتی خدمتکار های احمقش هم متوجه شدند،  دیگر تهیونگ برایشان اهمیتی نداشت و  برای کمک  به عمارت جئون رفته بودند؛  کسی نمی توانست جلویشان را بگیرد و همه ی نگهبان ها از خاندان جئون بودند.

کارت دعوت ازدواج ان مردک بچه باز رو به دیوار می کوبد،  دندان هایش را از حرص به روی هم می سابید.

: اون مردک بچه باز این رویا رو با خودش به گور می برد.

باید ازدواجش را بهم می زد، عروسش را می دزدید؟ اما این به تنهایی مانع پادشاه نشدن جئون نمی شد؛  اون می توانست عروس جدیدی  انتخاب کند، جئون امشب صد در صد یک عروس رو با خود به اتاق خواب می برد،  وزیر پارک هم دختر کم نداشت و سریعا یک جایگزین پیدا می کرد.

اگر نمی توانست عروس را بدزد داماد رو که می توانست!

سرخدمتکار پیری که در گذشته خدمتکار پدرش بوده،  حال داشت به او خدمت می کرد و در هیچ شرایطی تنهایش نمی گذاشت را صدا می زند.

: بله سرورم.

: اون لباس  سفید ابریشمی و عبای حریرم رو اماده کن،  امشب میریم ازدواج  جئون و دختر وزیر پارک؛  میخوام یکی از اون شراب های پنجاه ساله رو براش هدیه ببرم،  راستی توی داروخانه ی قصر ویاگرا داریم؟

شوهر پادشاهWhere stories live. Discover now