part2

491 101 39
                                    

سرو صدا های بیرون از خواب بیدارش کرد،  چشم های خواب الوده ش را باز می کند و اولین چیزی که می بینده صورت غرق خواب پادشاه ست که درو اغوشش خوابیده؛  چندباری پلک می زند  و اون فرد درون اغوشش واقعا پادشاه بوده!

احساس می کرد که پایین تنه ش خشک شد،  پتو را بالا می گیرد و چرا بجای عروسش پادشاه لخت درون بغلش خوابید؛  دیکش میان پاهای تهیونگ چیکار می کرد!

دیک خشک شدش را به ارامی از میان پاهای تهیونگ بیرون می کشد،  لباسش رو از روی زمین برداشته و بی صدا از اتاق بیرون می زند؛ تا به ان سرو صدا ها رسیدگی کند.

صدای داد و فریاد های وزرا بوده  ،  نگهبان ها  مقابل شان ایستاد و نمی گذاشتند که ان مردان خشمگین وارد اتاق اربابشان شوند؛ دیدن ملکه ی بیوه میان ان مردان خشمگین کمی شوکه ش می کند.

بند های لباسش رو نبسته و همه می توانستند جای رد  چنگ های پادشاه رو روی تنش ببینند،  شقیقه ی های درد مندش اخم روی صورتش نشاند؛ مگر چقدر خورد بوده که نتوانسته  پادشاه رو از عروسش تشخیص بدهد؟ چه کسی وزرا و ملکه رو خبر کرد بوده!

ملکه چندین سرباز به دنبال خود راه انداخته،  وزیر پارک را ان میان نمی دیده  ؛  زن با دیدن جونگ کوک فریادی می کشد.

: پادشاه کجاست؟

از پله های چوبی پایین می اید و سرباز ها به سرعت راه را برایش باز می کنند،  مقابل ملکه ی بیوه می ایستد.

: چطور جرات کردید که به خانه ی من لشکر کشی کنید؟

طبق دستور پادشاه سر خدمتکار صبح زود همه را خبر کرد،  هیچ راه فراری برای وزیر جئون نگذاشته؛  همه می دانستند که جونگ کوک بجای دختر وزیر پارک با پادشاه خوابید ست،  باید جوابگوی وزرا و ملکه ی بیوه می بوده.

رد های قرمز روی تنه جونگ کوک مهر تاییدی به حرف خدمتکار می زد، ملک دست های مشت شده ش را باز می کند و شمشیر سرباز کنار دستش را بیرون می کشد؛  شمشیر را به سمت جونگ کوک می گیرد و وزیر اگر تکان نمی خورد شمشیر گردنش را می برید.

سرباز ها شمشیر هایشان را به سمت ملکه گرفته، اگر وزیر جئون دستور می داد امروز هیچکس از خاندان ملکه ی بیوه زنده و سالم از عمارت جئون بیرون نمی رفتند.

: اونها زنا کردند و جئون باید مجازات بشود.

جونگ کوک به سرعت افکار درهم ریخته ش را مرتب می کند،  باید ملکه رو در این مجادله  شکست می داد و وگرنه وزراهم برایش زبان در میاوردند؛  اون هنوز قدرتمند تر از پادشاه بوده و بدون ان ملکه  ی بیوه، پادشاه چیزی جز یک تاج طلایی نداشتند.

: میخوام که با پادشاه ازدواج کنم و  بگید که یک سند ازدواج جدید اماده کنند،  مادرجان.

در عین رعایت ادب با جمله ی اخرش می خواست حرص ملکه را در بیاورد،  زن سرخ شد و شمشیر را درون دستش می فشرد.

شوهر پادشاهWhere stories live. Discover now