نگاه پارک از همان زمان ورود به عمارت مین، به اطراف میچرخید و همه چیز رو رصد میکرد. انگار هرجا که میرفت، باید تمام اون مکان و اشخاص رو میشناخت تا بتونه آروم بمونه!
"نگران نباش پارک. قرار نیست ترور بشی!"
پوزخندی روی لبهاش نشست و به سمت چارلز چرخید:" مطمئن باش تا تو زندهای، من نمیمیرم!"
و بعد، مستقیم به سمت طبقه بالا رفت و اتاقی که بین اتاق چارلز و کوک قرار داشت رو اشغال کرد. و صورت متعجب چارلز رو ندید! اما خوب میدونست که در چه حالی قراره داره.
اون چطور مسیر اتاقها رو میدونست؟
چارلز مین، راه درازی پیش رو داشت برای شناختن وینچنزو پارک!
نگاهش رو از مسیری که اون مرد طی کرد، گرفت و به دنبال سرکارگر گشت. و در کسری از ثانیه، اون مرد خودش رو بهش رسوند و تعظیم کرد.
"وضعیت خونه به کجا رسیده؟"
مرد، نگاهی به اطراف انداخت و گفت:" تنها 2 روز دیگه زمان نیاز داریم برای به اتمام رسوندن کامل خونه قربان."
چارلز، نفسش رو به بیرون فرستاد و فقط سری تکون داد. انکار نمیکرد که سرعت خوبی داشتند. اما اون مرد، نیاز داشت هرچه زودتر عمارتش خالی بشه!
نفسش رو محکم به بیرون فرستاد و خودش هم تصمیم گرفت که به اتاقش بره و استراحت کنه. اما وقتی به طبقه بالا رسید، سر و صداهایی باعث شدن که مسیرش رو به اتاق وینچنزو، تغییر بده.
بین چهارچوب در ایستاد، بهش تکیه زد و خیره شد به مردی که داشت چمدونش رو خالی میکرد.
"باید برات پسر جور کنم؟ یا خودت چندتا تو چَنته داری؟"
مرد با شنیدن صدای چارلز، به سمتش چرخید و با دیدنش، پوزخندی زد. نگاهش رو مستقیم به چشمهای مرد دوخت و گفت:" اوه نه. لازم نیست~"
و بعد، درحالی که زبونش رو روی لبهاش میکشید، نگاه خماری به سر تا پای چارلز انداخت و ادامه داد:" خودت هستی، مین!"
چارلز با تعجب، قهقهه بلندی زد و تکیهاش رو از چهارچوب در برداشت و چند قدم به وینچنزو نزدیکتر شد و گفت:" لقمه بزرگتر از دهنت برمیداری، پارک!"
خودش هم مثل مرد، نگاهی به سرتاپاش انداخت:" فکر میکردم تایپت، پسرهای ریزجثهای هستن که بتونی با این قد و هیکلت، از پسشون بر بیای!"
مرد هیچی نگفت. تنها پوزخندی زد و خیره به چشمهای چارلز، شروع کرد به باز کردن دکمههای پیرهن مشکی رنگش.
و چارلز هم، لحظهای نگاه از روی حرکات وینچنزو بر نداشت. انگار درون نبردی مهم قرار گرفته بودند.
وینچنزو، وقتی تمام دکمههای پیراهنش رو باز کرد، با یه حرکت اون رو از تنش بیرون کشید و بدون نگاه کردن به جایی جز چشمهای چارلز، اون رو به سمتی پرت کرد.
"قد و هیکل، آره؟"
و بعدِ به زبون آوردن این جملهاش بود که چارلز نگاهش رو از چشمهاش گرفت و پایین آورد تا بتونه بدنش رو ببینه.
لعنتی-
چارلز به خوبی میدونست که قدهایی برابر دارند. اما هرگز انتظار چنین بدنی، از وینچنزو نداشت.
بدنی کاملا ورزیده و تکهتکه. طوری که حتی از فاصلهای دور، میتونستی تعداد اونها رو بشماری!
سعی کرد نگاهش رو بدون لرزش، دوباره بالا بیاره و به چشمهای مرد خیره شد. و مجددا حرکات پارک رو تکرار کرد.
کت قرمز رنگش رو از تنش خارج و روی تخت پرت کرد. و بعد به سراغ دکمههای پیراهنش رفت. اما قبل اینکه به دکمه دوم برسه، دستهای وینچنزو جلو اومدن و به سریعترین حالت ممکن، جوری که مین نتونست هیچ کاری انجام بده، پیرهن رو توی تنش پاره کرد و عقب اومد.
و اون لحظه بود که صدای سوت کشیدن مرد، توی گوشهاش پیچید:" بدن رو فرمی داری، چارلز مین~"
دوباره یکی از دستهاش رو جلو آورد و بدون توجه به نفس حبس شدهی مرد، اون رو روی شکم و ماهیچههاش کشید:" اما وقتی زیر من، منقبض و منبسط میشی!"
و این حرف رو، درست وقتی که نگاهش رو خمارتر از قبل کرده بود، گفت. و لعنت به اون لبهایی که همیشه موقع لاس زدن، خیسشون میکرد...!
چارلز نفس حبس شدهاش رو با اخمی که بین ابروهاش نشسته بود، بیرون فرستاد و طوری به پارک نزدیکتر شد که پوستشون، روی هم کشیده شد. و با صدایی بم غرید:" مطمئن باش کسی که نالههاش توی عمارت میپیچه، تو خواهی بود؛ پارک!"
و بعد از این، کتش رو از روی تخت برداشت و از اتاق بیرون رفت.
و زمزمهای که میگفت:" خواهیم دید که کی، التماس دیگری رو میکنه!" رو، نشنید.
YOU ARE READING
~• Play With Fire | JiYoonKook •~
Fanfictionفیک "بازی با آتش" By 🇯 🇪 🇴 🇳 🇯 🇪 🇫 🇫 ⁷ ~~~~ قرن بیستم، سال 1940 زیر آسمون سیاه و مرموز جزیره سیسیل، گادفادری بود که به قدرتی بیشتر و فراتر از چیزی که داشت فکر میکرد. و چارلز مین، اونجا بود تا به خواستههای مرد جلا و قدرت بیشتری ببخشه! به پ...