18

101 29 0
                                    

بین پلک های ورم کردش رو فاصله داد، سقف اتاقش با طره ای از کهکشان راه شیری که مثل یه مارپیچ میچرخید و غوطه ور بود. نفس لرزونی سر داد و اهسته تن بی رمقش رو از روی تخت بلند کرد. موهای آشفته و بلندش دورش ریختن و بغضی‌ که یه هفته ته گلوش جاخوش کرده بود و پایین فرستاد. دوباره تمام خاطراتش از جلوی چشم هاش رد شدن. نگاهی به پایین تخت انداخت... جایی همه میشست، انگار تک تک جاهای اون اتاق بوی تن اون رو میداد. انگار گوش هاش دیگه چیزی جز صدای خنده های قشنگش نمیشنید. ناخودآگاه لب هاش رو روی هم فشرد و چشم هاش پر شدن.

جونگکوک دلتنگ بود، شب و روز انتظار میکشید، اینکه حداقل باهاش حرف بزنه... اینکه یه فرصتی برای توضیح داشته باشه. اینکه بهش بگه اونجوری نیست که فکر میکنه. درد مثل یه ناقوس مرگ روی سینش سایه انداخته بود، اون چند روز هرجا که میرفت میدیدتش. چشم های تاریک و بی رمقش، لب هاش که دیگه گوشه هاش بالا نمیرفتن تا بخنده، صورت رنگ پریدش که لاغرتر شده بود و نگاهی که دیگه به جونگکوک نمی افتاد. پسر هرجا که میرفت دنبالش بود، توی سلف رو به روش میشست، توی کتابخونه اونقدر منتظرش میموند تا از خستگی روی میز خوابش ببره... بعضی شب ها تا صبح پشت در اتاقش میشست و ناله میکرد، جونگکوک تمام تلاشش رو کرد ولی جیمین... با بی رحمی داشت اینطوری از بین میبردش.

توی آیینه سرویس، نگاهی به چهرش انداخت. خسته و درمونده... جونگکوک بعد از مدت ها تونست اون حصار سفت و سخت دور خودش رو بشکنه، ولی حالا چی؟ با بی رحمی پس زده شد و حتی حق این رو نداشت که چیزی بگه. انگشت هاش لبه سینک سفت شدن و پلک هاش رو روی هم فشرد. دیگه نمیتونست به اون وضعیت ادامه بده...

با آب خنکی که به صورتش زد، از سرویس بیرون رفت و دستی به لباس های توی کمدش کشید. اون شب جشن فارغ التحصیلی سال آخری ها بود و قرار شد تا یه جشن کوچیکی رو آخر شب کنار بقیه پایه ها داشته باشن. انتخاب یه پیراهن مشکی براق بود، دوست داشت اونشب بر خلاف تمام جشن های دیگه به چشم بیاد. نمیدونست چرا ولی حس انتقام کوچیکی توی قلب آزردش برای جیمین پرسه میزد. اگر اون حق نداشت از خودش دفاع کنه، پس جیمین هم نمیتونست بابت این سرزنشش کنه!

لب هاش رو تر کرد و شلوار جین و مشکی رنگش رو بیرون کشید. موهاش رو مرتب کرد و روی شونش انداخت، پشت پلک هاش سایه تیره رنگی زده شده بود و چشم های درشتش با خط چشمی که داخلشون کشیده شده بود خمارتر از قبل به نظر میرسید. ناخودآگاه پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد و زبون رو روی لب های سرخ و باریکش کشید.

عطر خوشبوش رو زد و بعد از انداختن گردنبند و دستبند نقره ایش، از اتاق بیرون رفت.

صدای همهمه بچه ها رو از داخل اتاق هاشون میشنید که مشغول آماده شدن برای جشن بودن، نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، حدودا هشت شب بود و دیگه باید زودتر به اونجا میرسید. وقتی وارد محوطه شد به وضوح نگاه خیره دیگران رو روی خودش حس میکرد یا حتی زمزمه های ارومشون که نمیخواست بهشون گوش بده. هیچوقت دوست نداشت اینطوری توی چشم باشه، ولی اون پارک جیمین لعنتی داشت کاری باهاش میکرد که دیگه حتی خودش رو هم مثل قبل نمیشناخت!

💫𝙄𝙣𝙩𝙚𝙧𝙨𝙩𝙚𝙡𝙡𝙖𝙧 Kookmin Ver.Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ