10

119 34 0
                                    

با مشت محکمی که به صورت دردناکش خورد، خون توی دهنش پیچید و روی لباس پاره شدش ریخت. نمیدونست کجاست، چشم هاش جایی رو نمیدید و سینش میسوخت.

تن دردمندش روی اون صندلی فلزی و سرد بسته شده بود و با بی رحمی بهش ضربه میزدن. چرا؟ جیان نمیدونست که چه اشتباهی کرده... ولی از یه چیزی‌خیلی میترسید... اینکه اگر کار بوران بوده باشه...

"بو... بوران..."

با صدای خشکش زمزمه کرد و دوباره ضربه محکمی با باتوم به صورتش خورد. حس میکرد استخوان فکش شکسته شده باشه و بعضی از دندون هاش رو حس نمیکرد.

بوران لعنتی.

توی ذهنش فریاد کشید و تنش رو تکون داد. به خوب بهونه ای تونسته بود تن بده... ولی اونقدری احمق بود که ته دلش هنوز هم نگرانش بود. اینکه اتفاقی برای اون نیفتاده باشه.

تلخ خندید. اونقدری که شونه هاش میلرزیدن و صدای قهقه های دردآلودش توی اون انبار سرد و نم زده میپیچید.

"شما احمقا..."

زمانی که اون‌جسم فلزی رو جایی نزدیک بازوش حس کرد، صداش رو شنید‌. همون کسی که حرف های پر از حرص و طمعش رو توی گوشش زمزمه میکرد‌.

"کافیه..."

جیان سرش رو پایین انداخت و پلک هاش رو بست‌. خون از لا به لای موهاش جاری بود و سخت نفس میکشید. حس میکرد اخرای زندگیش باشه. و چقدر حیف که اینطوری داشت به پایان میرسید...

صدای قدم های کذاییشون رو شنید، از اتاق بیرون رفتن و تنها اون مرد ایستاده بود. کسی که نمیتونست چهرش رو به درستی ببینه... یه هاله کمرنگ و مشکی...

"اگر تا پایان هفته از حکومت دست نکشی مطمئن باش ایندفعه دیگه زندت نمیذارم ملکه!"

توی صورتش غرید و موهاش رو رها کرد، آخرین چیزی‌که به یاد می‌آورد لمس اون جسم کوچیک زیر پوستش بود، و درنهایت بعد از دقیقه هایی که کش میومد صدای فریادهای نگهبان هایی که اسمش رو با تمام قوا فریاد میزدن...

***

جیمین تا اون لحظه نمیدونست حس شکست چجوری میتونه باشه. شکستی که باعث خورد شدن قلبش شده بود، آشفتگی و درموندگی که توی چشم هاش موج میزد... دست سرد جیان بین انگشت هاش جا به جا میشد، رنگش پریده بود. اون با قدرت حالا انقدر خمیده و خسته، با پلک های بسته شدش روی تخت دراز کشیده بود و صورتش کبود بود.

نا خودآگاه دوباره چشم هاش تر شدن و لب هاش لرزید، بعد از اینکه خبر مفقود شدن جیان رو دیده بود، خانوادش سریعا احضارش کردن، بخاطر حفظ خطر احتمالی که براش رقم خورده بود. ولی هیچکس نمیدونست جیمین بعد از اینکه به عمارت رسید چجوری مثل دیوونه ها توی خیابون میدویید و اشک هاش صورتش رو خیس میکردن.

💫𝙄𝙣𝙩𝙚𝙧𝙨𝙩𝙚𝙡𝙡𝙖𝙧 Kookmin Ver.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora