الیزابت و ماریا به لبخند به نوزاد نگاه کردند
:«بنظرت میتونیم خوب بزرگش کنیم؟»
ماریا از زن چشم آبی پرسید
الیزابت همونطور که پسرش نگاه میکرد گفت
:«البته که میتونیم، ما قراره تمام عشقی که داریم رو بهش بدیم؛ اون یه پسر باادب و قابل احترام بار میاد»
:«اسمش رو چی بزاریم؟»
الیزابت لبخند زیبایی زد، اون همیشه بچه میخواست با اینکه ماریا زیاد علاقه ای بچه دار شدن نداشت ولی الیزابت هیچ وقت ناامید نشد وقتی ماریا فهمید قصد واگذار کردن بچه داخل شکمش رو به یتیم خونه داره ازش خواست سرپرستی بچه رو به اون و همسرش بده و اونم قبول کرد
:«نظرت درباره ویکتور چیه؟»
درست همونجا بود که ماریا فهمید حاضره هرکاری برای همسر و پسرش بکنه تا فقط لبخندشون رو ببینه
ولی در طرفی دیگر از زندگی در کره جنوبی، جین در رو باز میکنه تا آشغال هارو بزاره دم در که نوزادی روی پله میبینه؛ با شوک به اطرافش نگاه میکنه و بعد از اینکه متوجه میشه کسی نیست به سمت نوزاد میره، نوزاد با اخم به جین نگاه میکرد و دست و پا میزد مرد اروم از روی زمین بلندش کرد
:«چه بچه اخمویی»
انگشتش رو جلو برد تا کمی با لپ نوزاد بازی کنه که محکم انگشتش رو گرفت، جین خندید و انگشتای کوچولوش رو بوسید
اخه کی دلش میاد نوزادی رو رها کنه؟
لحظه ای فکری به سرش زد و وارد خونه شدنامجون که مشغول کتاب خوندن بود با شنیدن صدای پای دوست پسرش گفت
:«چرا انقدر دیر کردی»بی توجه به سوالش گفت
:«نامجون میدونی من چقدر بچه دوست دارم درسته؟»:«میدونی که اوضاع مالیمون هر لحظه داره بدتر میشه درسته؟»
همون لحظه صدای نق زدن نوازد باعث شد مرد سرش رو بلند کنه
:«صدای چی بود؟»
جین بزاقش رو قورت داد
:«صدای بچم بود»
سری تکون داد و تا خواست دوباره کتابش رو بخونه
:«وایسا ببینم ما که بچه نداریم»سریع از روی مبل پاشد و به سمت جین رفت
:«خدایا این بچه اینجا چیکار میکنه»
جین قدمی عقب رفت
:«دم در روی پله گذاشته بودنش، رها شده»
نامجون نمیتونست باور کنه چی میشنوه
:«پس برو برشگردون به جایی که ازش اومده»
جین:«نه»
:«چی؟»
داشت کم کم عصبانی میشد
YOU ARE READING
j is for jerk
Actionتهیونگ توسط زوجی لزبین بزرگ شده بود و جونگکوک توسط زوجی گی، مگه چقدر میتونستن متفاوت باشن؟