بدشانس

394 71 57
                                    

با حس نگاه های خیره تهیونگ روی شکمش معذب شده کمی روی صندلی شاگرد جا به جا شد

نیم نگاهی به سویا انداخت که همچنان متعجب نگاهشو مچ گیرانه بین جونگکوک و تهیونگ میچرخوند

الان باید چکار میکرد؟! جواب سویا چی میداد؟! شب خوابید پاشد دید امگا شده؟! لعنت به زمونه چرا تا به حال این پسره رو کنار سویا ندیده بود ... چجوری اینقدر بدشانس بود ...

خودش هم نمیدونست دلیل این همه بدشانسی چی میتونه باشه ...

با شنیدن صدای پسر توجه اشو بهش جلب کرد : چیزی نیاز نداری عزیزم؟ هوس چیزی نکردی؟

لباشو روی هم فشرد و چشماشو توی حدقه تاب داد که کاملا دور از چشم پسر نموند

تهیونگ لبخند تلخی زد و دستشو سمت پسر برد

جونگکوک با کمی اخم خودشو عقب کشید ولی با دیدن حرکتی که پسر زد بهت زده به دست پر از رگ پسر خیره شد

کمربند ماشین رو کمی جلوتر نگهداشته بود تا به شکم جونگکوک فشار نیاره؟

حقیقتا دوست داشت دستشو بندازه دور گردن پسر و بهش بگه : مرسی که داری از ماهیچه هام مراقبت میکنی مرد ...

ولی حیف که الان اصلا موقعیتش نبود ... مخصوصا که تمام اون پول رو به واژن ژله ای کاکائویی گاو زده بود

+ جونگکوک عزیزم ... ادرس خونتون رو بهم بده

پسر در حالی که دلش میخواست سرشو به شیشه روبه روش بکوبه زمزمه کرد : نیازی نیست منو برسونی ....

تهیونگ به لحن حرصی پسر خندید و کمس سرش رو خم کرد تا احوالات اسمون رو جویا شه

اصلا دوست نداشت که امگاش زیر بارون اذیت شه ، خودش هم میدونست پسر ازش دلگیر و ناراحته برای همین سعی میکرد با صبر و حوصله باهاش برخورد کنه تا بتونه اون سختی که پشت سر گذاشته رو جبران کنه

+ خرگوش گریز پای من ، ادرس خوندون رو ندی میبرمت خونخ خودم ، البته که الانم مقصد به همون سمته ... فقط میخواستم وسایلی نیاز داری برداری

اما جونگکوک لحظه ای بعد چهره پدر و مادرش رو تصور کرد در حالی که دستشو انداخته دور بازوی پسر و یه دستش روی شکمشه و میگه : پدر من باردارم و میخوام برم خونه پدر بچه ام

اب دهنشو قورت داد با چهره پر التماس به سویا خیره شد

سویا اما همچنان غرق در فکر به اون دوتا خیره بود ...
در حال مرور خاطراتشون از آشنایی تا به همین الان ... جونگکوک بتا بود ، مطمئن بود که بتاست

جونگکوک نگاه ناامید شده اش رو سمت تهیونگ چرخوند و کلافه گفت : خونه ای ندارم یه کافه دارم که داخلش میخوابم

در کافه اش قطعا به زودی تخته میشد
در حالی که تمام سلولای بدنش در حال عر زدن بودم از اتفاق پیش اومده
کاملا خونسرد ادرس کافه رو داد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 19 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Evil Beta|Verse|Where stories live. Discover now