قرار امشب اومدن آقای جئون بود. تا به حال اون رو ندیده بود و فقط با وکیلش قرار داد بسته بودن.
آقای جئون از بزرگترین تجار کشور بود و پول هنگفتی از اومدن به اینجا به حساب تهیونگ واریز میشد و دکتر کاملا راضی به نظر میرسید و کارش رو دوست داشت. هر روز از تمام جهات سلامت پیرزن خوش صحبت رو چک میکرد و مطمئن میشد حالش خوبه. دوست داشت این بیزنسمن موفق رو ببینه. وارد آشپزخونه شد و به جونگکوکِ درحال آشپزی سلام کرد.
«پدرت امشب داره میاد.»
پیازچهها رو تفت داد:«اوه جدا؟ کاش بهم خبر میداد یسری چیزها از شهر لازم داشتم... ساعت چند میاد؟»تهیونگ یک خیار برداشت و گاز زد:«گفت حدودا ساعت هشت شب میرسه باید بهت خبر بدم که شاید مادرت هم همراهش باشه یا زودتر و یا دیرتر برسه.»
دست پسر برای چند ثانیه متوقف شد:«ما...مامان؟ خودش گفت؟»
«هوم. البته گفت شاید.»
پسر زیر لب زمزمه کرد:«چرا به خودم نگفت...»تهیونگ درکی از این ماجرا نداشت؛ درواقع تصور میکرد شاید جونگکوک با مادرش احساس راحتی نداره یا هر چیزی... اوه خب اون خبر نداشت که پسر توی عمرش انگشت شمار مادرش رو دیده بود.
به خودش اومد و تند تند شروع کرد همزدن. تا پایان غذا خوردن هیچ کدوم چیزی نگفتن و بعد تهیونگ برای مادر بزرگ غذا برد تا همونجا بخوره.جونگ کوک هم با ذهن اشفته لباسش رو عوض کرد و کمکم شروع شد برای گرفتن لایو. خط چشم سیاه رو توی چشمش کشید و موهاش رو شلخته کرد.
به ساعت نگاه کرد، هنوز تا اومدن پدر و مادرش یک ساعت وقت داشت میتونست بازی رو توی یک ساعت جمع بکنه.لایو رو شروع کرد:«هی کوئال اینجاست! حالتون چطوره؟ امروز قراره ماینکرفت بازی کنیم و...»
شروع کرد به بازی کردن و صحبت کردن و تقریبا فراموش کرد که مشکل اصلیش چیه، اما از ساعت غافل نشد. بعد از بازی درحال خداحافظی کردن بود که دید دکتر، آقای دکتر به دست با کت و شلوار وارد اتاق شد. آقای دکتر رو روی زمین گذاشت. با تعجب سمتش برگشت گفت:«اینجا چیکار...»
حرفش توی دهنش موند وقتی دکتر انگشتهای کشیدهش رو دور فکش گرفت و اروم لبش رو بوسید:«بیرون میبینمت.»
دکتر همین الان جلوی سیصدهزار نفر بوسیدش؛ نه سطحی، کام عمیقی از لب پسر گرفت و عقب کشید و بعد بیرون رفت. جونگ کوک هیچوقت فکرش رو نمی کرد اولین بوسهش اینطور باشه!
━━━━━━༺༻ ━━━━━━
تازه کم کم داره شروع میشه. 🤨
VOUS LISEZ
curio ┆KV ✔️
Fanfiction📱curio ↝ عتیقه - kookv تمام شده❗ •┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈ جونگ کوک هیچوقت فکرش رو نمیکرد اون دکتر سرد و اتوکشیدهای که برای مادربزرگ پیرش استخدام شده گی باشه! پس شروع کرد به دادن پیامهای عجیب بهش... تا زمانی که مرد هم عجیب ترین پاسخ رو داد. •┈┈┈•┈┈...