"تعجب🍷"

211 9 2
                                    

همه‌گرم خنده و صحبت و خوش و بش و خنده بودن که نمیدونم‌چرا حس کردم‌یهو دلم‌گرفت و عجیب بغض کردم..لحظه ای به نقطه ای خیره شدم‌که بعد با صدا زدن صدف به خودم اومدم..
-ماهور جان میشه یک لیوان آب بیاری؟
لبخندی زدم و سری تکون دادم و بلند شدم و داخل راهرو رفتم و وارد آشپزخانه شدم و مشغول ریختن یخ تو لیوان و آب ریختن داخلش شدم،پارچ آبو کنار گذاشتم و به کانتر تکیه دادم و سرمو عقب بردم و نفس عمیقی کشیدم..بعد چند ثانیه حس کردم‌گرمم شد سرمو جلو بردم و چشمامو باز کردم و با فرید که چفت من بود روبرو شدم..چشمای سبزم گرد شد که بعد از مکثی گفتم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟
با چشمای مشکین‌کل صورتمو از نظر گذروند و در آخر به گردن و قفسه سینم نگاه کردکه‌مکثی کردم و اون به چشمام نگاه کرد و با همون صدای همیشه مردونه و مرموزش گفت:
-چیشده اَنجِل کوچولو؟حالت گرفته شد!
چشمامو ریز کردم از لقبش و این دقتش و بعد گفتم:
-چی؟حالم‌گرفته شد؟دیوونه شدی؟؟!
-شاید این حرفا رو بقیه جواب بده ولی رو من نه!
-عا چه جالب!خوب اصلا حال من‌گرفته تو چرا برات مهمه؟؟
پوزخندی گوشه لبش زد و گفت:
-مهم؟نه اشتباه نکن.
خیره بهش نگاه کردم که صورتشو جلو جلو آورد و زمزمه کرد:
-زیاد طولش نده اَنجِل کوچولو!
اینو‌گفت و رفت..وا این دیوونه شده پسره احمق اومده منو ضایع کنه یا توجه!؟گیجم کرده..گرچه اصلا ازش خوشم‌نمیاد!!
بیخیال لیوان آبو برداشتم و توی پیشدستی گذاشتم و بردم و به صدف دادم‌که تشکری کرد..
بعد حدود یکساعت همه بزرگترا(آقایون و پسرا)رفتن تو حیاط و بساط قلیون و چای بردن روی تخت های چوبی که تو حیاط بود و مشغول صحبت شدن..
خانوما(زنا)هم توی پذیرایی که گوشه جمع بودن و میوه میخوردن و شیرینی و غیبت عالم و آدم‌میکردن..

ما دخترا هم اونور حال بودیم و داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم..
آترین درحالی که تخمه میشکست زد به پام و گفت:
-منکه میگم دایی و عمه خیلی به هم میان خدایی اصلا دایی که خدای ضایع بازیه
همه خندیدیم که بهنیا گفت:
-بابا اینا عشقه برا ما ک طرف کشکه
کمد مکثی کرد و گفت:
-آقاااا من واقعا دلم‌میگیره تو خونه بیاین بریم تو حیاط هوا بخوریم
آتوسایِ همیشه خسته گفت:
-من‌نمیام
ماریسا شونه آتوسا همراه بهنیا گرفت و بزور بلندش کردن که با خنده رفتیم بیرون!
درحال قدم زدن و راه رفتن داخل حیاط و حیاط پشتی بودیم..
نینا،رز،صدف،لیلا جای پسرا و بزرگترا بودن و خود شیرینی میکردن!
کمند داشت حرص میخورد..کمند مدت زیادی بود رو عرفان کراش بود ولی نمیگفت چیزی!
با دخترا حرف میزدیم و میخندیدیم که ماریسا گفت:
-فرید هم که از بچگی اصلا زیاد دوروبر ما نیست انگار پیش غریبه!
بهنیا هم حرفشو تایید کرد و گفت:
-دقیقا فرید خیلی مغروره متنفرم از پسرای مغرور!
تمام این مدت ساکت بودم و بهشون‌گوش میدادم که کمند با حرص  گفت:
-من داغ کردم بیاین بریم بستنی کوفت کنیم دوستان.
با حرف کمند خندیدیم که باهم رفتیم سمت بزرگترا..گلویی صاف کردم که بابا بهم‌نگاه کرد
لبخند دندون نمایی زدم و با نوک انگشتام ور رفتم و گفتم:
-ما دخترا میخوایم بریم بیرون یچی بگیریم
بابا مکثی کرد و گفت:
-الان که همه دور هم‌هستیم؟تازه ساعت۹ شبه
نا امید شدم که اشکان گفت:
-مشکلی نیست من باهاشون میرم
نگاهش به اشکان کردم و فهمیدم بخاطر آترینه لبخندی دندون نما زدم و گفتم:
-داداش خودمه
بابا موافقت کرد که پسرا هم باهامون قرار شد بیان!
دسته جمعی از خونه زدیم بیرون و داشتیم قدم میزدیم و همه هر هر کرکر میخندیدن واقعا این جمع حالمو خوب میکرد!
ماهان نگاهمون کرد و گفت:
-خوب رسیدیم..چی میخواین بخرین؟؟
نگاهی به دخترا کردم و چشمکی زدم و گفتم:
-حالا که فکر میکنم بیشتر از بستنی!!
امیر خندید و گفت:
-ای پفیوزای کوچیک
همه خندیدیم که گفتم:
-امیر جون‌ما اگه پفیوزای کوچیکیم تو الگو ما یعنی پفیوز بزرگی
با این حرف جمع ما دخترا ترکیدیمو پسرا پوکر بودن که محراب گفت:
-بچه نیستن که من بچم مقابل اینا
بازم‌همه خندیدیم که رفتیم و خرید کردیم دیدم ماهان داره چیپس،ماست موسیر و آب میوه بر میداره که با لحن مسخره ای آروم گفتم:
-داداااش جمع عرق خوری نیست که
نگاهم کرد و گفت:
-زبونتو باید ببرم
-تونستی ببر
از کنارش رفتم و شروع کردم برداشتن خریدا و بعد رفتیم حساب کنیم..
پسرا حساب کردن و با پلاستیک های پر تو دست اومدن بیرون که ما دخترا جلوتر راه رفتیم..
هرکدوم بستنی که خواستیم برداشتیم و شروع کردیم راه رفتن...
---------------------
کامنت با معنی زیاد بزارین و وود بدین دوستان❤️

شَب خُمار🍷(BDSM)Where stories live. Discover now