"نزدیکی"

203 7 12
                                    

رسیدیم به خونه که با پسرا وارد خونه شدیم دیدیم مامان و خاله هاو عمه ها و..دارن سفره میچینن مامان اشاره زد بریم‌کمک کردن..با پوف کلافه ای رفتم سمت آشپزخونه و چوب بستنیمو انداختم دور و شروع کردم بردن ظرف های برنج،کباب،جوجه و...
همراه دخترا سفره رو چیدیم‌که مامان‌گفت برم بزرگترارو صدا بزنم
منم رفتم تو حیاط و گفتم برای شام بیان که اوناهم‌گفتن بلند شدن و اومدن.
همه دور سفره نشستیم و شروع کردیم خوردن غذامون مامان‌مدام به همه میگفت چرا کم‌میخورن؟؟
و من ازین عادت متنفر بودم..
سُماق برداشتم و روی کبابم ریختم وای عاشقشم..شروع کردم خوردن که لحظه ای چشمم به فرید افتاد..خیلی جدی،خشک.
چرا اینجوریه؟!اصلا به من چه..نگاهم به آرین افتاد..کراش که نمیشه گفت ولی خوب آرین خیلی خوب بود و هم خوشتیپ،هم خونگرم..نیم‌نگاهی به فرید کردم..برعکس بعضی مثلا مغرورا!!
تا الان آرین هم چندبار بهم نخ داده بود ولی خوب چیزی نگفته بودیم..
شام تموم شد و مردا داشتن حرف میزدن و خانوما تو آشپزخونه مشغول بودن!
حدود یکی دو ساعت بعد میوه آوردن و همه مشغول میوه خوردن بودیم..
بعد از کمی مدت قرار شد برن از خونمون..تو دلم‌یک نفس راحت کشیدم ولی با حرف مامان‌مثل میخ شدم!
-نه نه امکان نداره امشب باید اینجا بمونین همه!
آخه مادر مننن یک گَله چرا تو خونه‌ما باشن..
اونا هم با اصرار های مامان قبول کردن..هوف خدایا
مردا و پسرا رفتن دوباره تو حیاط و رو تخت های چوبی نشستن و بساط مشروب بپا کردن..
اینور من بدبخت فقط نگاهشون‌میکردن!
هرکی مشغول انجام‌کاری بود حتی دخترا هم انرژیشون خوابیده بود که روی مبل روی شکم لم داده بودم و مشغول چرخیدن تو اینستا بودم..
ساعت ۱۱ شب بود و خنده مردا به گوش میرسید خانوما هم که تو حال نشسته بودن و حرف میزدن..
همون لحظه در خونه باز شد که نگاهی نکردم یهو صدای دورگه و مردونه فرید اومد که به مامان گفت:
-سرویس بهداشتی کجا هست؟
-ماهور الان میبرتت پسرم
چشمام گرد شد..اخه چرا از من مایه میزاری مادر من!
کلافه بلند شدم که مامان با اشاره فهموند اگه نرم سر به تنم نمیزاره..
من جلو رفتم و اونم پشت سرم میومد معلوم بود کمی مسته خوب احمق تو که نمیتونی نخور!
رفتیم طبقه بالا که رسیدم ته راهرو و سمتش برگشتم و گفتم:
-بفرما..
تا خواستم ادامه حرفمو بگم اومد جلو و چسبید بهم و دستش روی دیوار کنار سرم گذاشت ..با چشمای سبزم نگاهش کردم و گفتم:
-چیکار میکنی؟
-نمیدونم بنظرت؟
-خوب بنظر من مثل احمقا شدی
با حرفم نیشخندش رفت و چسبید بهم  که نفس تو سینم حبس شد دست  دیگشو آورد بالا و گونمو نوازشی کرد و سرشو کنار گوشم برد و درحالی که لبش به لاله گوشم برخورد میکرد زمزمه کرد:
-دفعه بعدی که خواستی بلبل زبونی کنی یادت باشه کی مقابلته وگرنه مجبورم..دستشو روی لبام کشید و ادامه داد:
-خودم زبون عزیزتو ببرم!
اخمی کردم و دستمو روی قفسه سینش گذاشتم و گفتم:
-برو عقب چته تو روانی..
دستشو برداشت و نیشخندی زد که گفتم:
-کسی نیستی که تصمیم بگیری.
اینو گفتم و رد شدم و رفتم
--------------------------
دوستان‌وود بدین و کامنت!کامتان خیلی مهمه‌که نظرتونو بدونم برای ادامه و روند داستان.

شَب خُمار🍷(BDSM)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora