"سفر"

176 7 4
                                    

پایین رفتم که دیدم‌مردا هم تو خونه ان و دارن راجب بابلسر حرف میزدن!
گوشه سرمو خاروندم که آتوسا زد به دستم و گفت:
-قراره بریم بابلسر
با حرف آتوسا خشکم زد و برگشتم سمتش و مثل خنگا گفتم:
-چی؟چطور؟اصلا مگ‌میشه؟شوخی نکن
آتوسا پوکر بود که با حرف بابا چشمام‌گرد تر شد!
-پس شد پس فردا ساعت ۵ صبح!
مکثی کردم و با لحن آرومی گفتم:
-چی؟پس فردا؟۵ صبح؟خیلی زود نیست؟
-نه دخترم نباید به ترافیک بخوریم فردا قشنگ ساعت ۶ بلند بشین خونه رو جمع و جور کنین و وسایلتونو و حسابی استراحت کنین تا بریم برای سفر.
همه خوشحال بودن و تنها من انگار غر زدم..هوف اخه‌کی ۱ روزه میتونه وسیله جمع کنه؟!
کلافه همراه دخترا بالا رفتیم و جاهامونو پهن کردیم که من وسطشون بودم
آترین خروپف میکرد که لگدی زدم بهش ساکت شد
همه خواب بودن جز من!!!
سرمو تو بالشت کوبیدم و چشمامو بستم..نمیدونم چقدر گذشت یهو با صدای خروس چشمام‌گرد شد..صبح شد؟کی؟؟
غلطی زدم و چشمامو بستم که عجیب خوابم برد!
مثل چی خواب داشتم ولی مامان جان منو ۶ صبح بیدار کرده بود!!!
همه خونه هاشون رفتن و منم با آتوسا و کمند رفتیم خرید کردیم و بعد اومدیم به مامان‌کمک کردیم و بعد وسایلو جمع و جور کردیم و بعد رفتیم دوش گرفتیم..خیلی خسته بودم و روز پر کاری بود تاپ شلوارک مشکیمو پوشیدم و تا رفتم رو تخت خوابیدم!
با صدای مامان از خواب بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود با کلی غر غر بیدار شدم و رفتم به دست و صورتم آبی زدمو موهامو شونه کردم  خدایی خیلی خوشگل بودم و همه بهم‌میگفتن بدون آرایش خیلی خوشگلم برای همین یک کرم ضد آفتاب بی رنگ و تینت به لبم زدم و یک ژل مژه و بعد شلوار بگ مشکیم همراه نیم تنه مشکی و کت لی مشکی پوشیدم و کلاه آفتابی گذاشتم و موهامو آزاد گذاشتم ،چمدون و کولمو هم برداشتم..همه اومده بودن جای خونه‌ما تعداد خیلی بالا بود قرار شد من،آتوسا،آترین،کمند با‌ماشین اشکان بریم و بقیه هم تقسیم‌شدن..
به سختی و اجبار آترین راضی کردین‌جلو بشینه و از خدای اشکان هم بود..آترین به ماشین وصل شد و آهنگ های بندری پلی بود و میخندیدیم و میرقصیدیم حدود ۵،۶ ساعت راه بود که رسیدیم بالاخره به ویلایی که کنار دریا گرفته بودیم.
با خستگی پیاده شدیم و وسایلو بردیم داخل ویلا من‌ همون‌اتاقی که به دریا دید داشت برداشتم که‌مامان گفت جمعیت بالاعه و منو آترین ،مدگل و ماریسا،کمند و بهنیا باهم..بقیه هم به ترتیب داخل اتاقا بودن..
شب بود که همه کنار ساحل نشسیته بودیم و دور آتیش بودیم و میگفتیم و میخندیدیم..
یهو بابا گفت:
-خوب فردا کجا رو بگردیم؟
یهو خیلی اتفاقی من و فرید باهم‌گفتیم:
-بابل
نگاهش کردم که پوزخندی زد..یهو بهنیا گفت:
-شیپ میکنم حتی به غلط!!
چشمام‌گرد شد و گفتم:
-چیی؟؟من و این احمق؟؟نه!
مامان با نگاهش فهموند بی ادبی نکنم..اه به منچه نگاهم به فرید افتاد که جدی نگاهم‌میکرد..
-----------
سلام دوستان شرمنده بنده درگیر بودم و نتونستم‌پارت بزارم اینو حمایت کنین که فردا پارت جدید بزارم خیلی پارت خوبیه👀🔥

شَب خُمار🍷(BDSM)Where stories live. Discover now