🌈rainbow✨

115 18 9
                                    

✨✨✨✨✨✨

با صدای الارمی که برای بیدار شدن تنظیم کرده بود، لای پلک های سنگینش رو باز کرد. زیر لبی نقی زد و الارم رو مخ ساعت رو قطع کرد و با خمیازه از جا بلند شد.
احساس بدن درد عجیبی داشت، در صورتی که شب قبل به باشگاه نرفته بود و ورزش نکرده بود.
با کلافگی دمپایی های راحتیش رو پوشید و به طرف حمام رفت. با خودش حدس زد که احتمالا بدن دردش بخاطر بدخوابی باشه!
دوش اب گرم می تونست کمکش کنه تا کوفتگیش بهتر بشه.
دوش گرفته و خیس اب از حمام خارج شد و حوله ی کمری ای دور خودش بست. به طرف یخچال رفت و کره ی بادوم زمینی رو همراه با نون تست از یخچال بیرون اورد،  نون هارو توی تستر قرار گذاشت و تا شنیدن صدای دینگ دوست داشتنی دستگاه صبر کرد. روی نون های تست شده ی برشته ی طلایی رنگش کره ی بادوم زمینی رو کشید و با تست توی دستش به اتاقش برگشت تا لباس بپوشه. امروز عکسبرداری برند جدیدی رو باید انجام میداد و باید طبق معمول سر وقت و به موقع توی لوکیشن عکاسی می بود تا از دست غرغر های منیجر جانگ در امان میموند. اهنگ پر ریتمی رو پلی کرد و لباسی از کمد لباس هاش بیرون کشید. حوله ی دور کمرش رو باز کرد و لباس زیرش رو پوشید. برای پوشیدن تیشرت سفید رنگش جلوی اینه ایستاد اما با دیدن کبودی  دوباره ای ‌بزرگی اون هم روی پهلوش که کوچیک هم نبود شوکه به بدنش نگاه کرد و با عجز ناله کرد:
- محض رضای خدا دوباره نه!! الان باید با این چه غلطی کنم؟
به ساعت روی میز نگاه کرد و وقتی متوجه شد وقت زیادی برای تلف کردن نداره دست از اهمیت دادن به اون کبودی اعصاب خرد کن برداشت و لباس هاش رو به سرعت پوشید.
ضد افتابش رو روی پوست صورتش پخش کرد و بعد از برداشتن کیف و سوییچ و موبایلش از خونه خارج شد.
ده دقیقه ای تا لوکیشن عکاسی رانندگی کرد و بعد از رسیدن به لوکیشن پارک کرد و با منیجرش تماس گرفت.
وارد ساختمون شد و بعد از اینکه سوار اسانسور شد طبقه ی مورد نظرش رو انتخاب کرد.
با رسیدن به استودیوی بزرگی  که دقیقا جلوی درب اسانسور بود سوتی کشید و به جلو قدم برداشت. تنها نگرانی و استرسش این بود که کبودی روی بدنش براش دردسر ایجاد کنه.
منیجر جانگ با استایل خاص خودش با عکاس و مسئول پروژه صحبت میکرد.
با چند نفری از اعضای تیم احوال پرسی کرد و به طرف منیجر جانگ رفت.
منیجر با دیدنش چشم غره ای بهش رفت و نگاهی به ساعتش انداخت. دستش رو به کمرش زد و گفت:
- جونگکوک! چند بار باید بهت تذکر بدم که سروقت برسی؟ الان دقیقا سه دقیقه و چهل و نه ثانیه دیر کردی!!
جونگکوک چهره ی مظلومی به خودش گرفت و گفت:
- هوسوک هیونـــگ این فقط سه دقیقه است!!
هوسوک نگاهی به چهره ی مظلوم جونگکوک انداخت و با اخم سری تکون داد و گفت:
- خیلی‌خب، برو لباس هات رو از لارا بگیر و اماده شو!
لباس هاش رو از لارا گرفت و وارد رختکن شد.
با دیدن تک کتی که باید زیرش بدون لباس می‌بود اهی کشید، حالا باید با کبودی روی پهلوش چیکار میکرد.
با استرس هوسوک رو صدا کرد و منتظر شد تا مرد پرکار سراغش بیاد.
با اومدن هوسوک تته پته ای کرد و گفت:
-هیونگ... نمیشه، نمیشه یه لباس دیگه بهم بدید؟
هوسوک سریع طبق عادت دستش رو به کمرش زد و پرسید:
- چرا؟ لباست چه مشکلی داره؟ دستت رو بردار ببینم؟ مشکلش چیه؟
همونطور که پشت سر هم حرف می‌زد لباس جونگکوک رو تکون میداد تا اینکه لبه ی کت کنار رفت و کبودی ای که جونگکوک سعی در پنهان کردنش داشت جلوی چشم های هوسوک پدیدار شد.
هوسوک فریادی کشید و گفت:
- باز... بازم کبودی؟ به این بزرگی؟ چیکار کردی با خودت؟
جونگکوک کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: هیچ کاری هیونگ، باور کن شب خوابیدم و وقتی صبح بیدار شدم دیدم که این لعنتی رو پهلومه!
هوسوک هوفی کشید و گفت:
- بازم برو ازمایش بده، اینبار پیش یه دکتر خوب برو، حالا هم اگه اماده ای برو برای میکاپ و عکاسی رو شروع کن. به بچه ها میگم کبودیتو یجوری بپوشونن ولی جونگکوک بار دیگه نمیشه کاریش کرد! 
باشه ای گفت و به طرف میکاپ ارتیست ها رفت. بعد از مراحل میکاپ اماده ی عکاسی شد و گرفتن ژست هارو شروع کرد.
چیزی از گرفتن ژست ها نگذشته بود که درد عجیبی مثل برق گرفتگی توی سینش احساس کرد و بعد از اون بیهوش شد.
وقتی چشم هاش رو باز کرد توی اتاقی از بیمارستان بود و یک پسر عجیب و غریب با موهای رنگی رنگی بالاسرش نشسته بود که با لبخند نگاهش میکرد.
- سلام من روح پارک جیمینم، از اشنایی باهات خوشبختم.
✨✨✨✨✨✨

پارت رو دوست داشتید عسلیا؟
یادتون نره ووت بدید و نظرتون رو برام بنویسید🩷🩷🩷😘😘😘😘

blackberry ice creamWhere stories live. Discover now